«چه عجب... سلام. نمیخواستی دیگه بیای. کجایی؟» اینو مادرم گفت. یک هفتهای میشد خانه نرفته بودم و بهِشان سَر نزده بودم. گفتم: «سلام.» رفتم بغلاش کردم و همانجوری که بغلم بود از جیبم کادو را درآوردم و گذاشتم روی میز غذاخوری. گفتم: «بابا کجاست؟» گفت: «کجاست؟ همانجا. سرجاش. توی اتاق.» در نیمهباز بود. رفتم تو. مثل همیشه روی تخت تکیه داده و لپتاپ روی پایش و عینک به چشم. گفتم: «سلام.» گفت: «سلام پدرجان.» رفتم کنارش و مانند خودش تکیه دادم و پاهایم را مانند خودش دراز کردم. گونههایش را بوسیدم و سَرم را گذاشتم روی شانههایش. کم پیش میآید و آمده که اینقدر نزدیک پدرم شوم. اینقدر کم که میتوانم تعدادشان را بشمارم. گفت: «خوبی؟ کار و بارت خوبه؟» چیزی نگفتم. گفت: «پدرجان نمیدونم چیکار کردم که ریدرم از صبح نمیآد. میگه فیلتره. با فیلترشکن هم میرم سرعت میآد پایین. ببین چی شده؟» همانجوری که لپتاپ روی پایش بود، جلو رفتم تا دستم به پدِ لپتاپ برسه. دستی روی سَرم کشید و گفت: «داری کچل میشی. ارثیه. نچ... نچ...» گفتم: «درست شد. باید با https بری ریدر. اون بالا قبل از آدرس تهِ این http، اینجا، یه s میزنی.» گفت: «دستت درد نکنه.» عقب رفتم و به حالت قبلی برگشتم. گفت: «چهته؟» مکثی کردم. یکی دو دقیقهای گذشت. سیگاری روشن کرد. گفتم: «خیلی خستهام بابا. خیلی. داغون.» خندید. گفت: «من هم خستهام. امّا امروز خستگیم در رفت. اوه اوه نگی به مادرت. امروز توی پارک، نمیدونی با چه دافی پینگپنگ زدم. بهم گفت اصلاً آموزشش بدم. یهروز در میون.» چیزی نگفتم. توی چهرهاش ناامیدی را از اینکه نتوانسته من را بخنداند، دیدم. لبخند مصنوعی زدم و گفتم: «اسمش چی بود؟ پرسیدی؟ شمارهای؟ چیزی؟» گفت: «نه نپرسیدم. فردا میپرسم. نه، فردا نه، پسفردا.» Cd را از جلدش درآوردم و گفتم: «یه فیلترشکن خوب برات آوردم. که سرعت اینترنت هم پایین نمیآد.» فیلترشکنو نصب کردم. میخواستم بلند شوم که دستم را گرفت و نوازش کرد و سَرم را پایین آورد و بوسید. سیثانیه در همان حالت من را نگه داشت. سَرم را که بلند کردم، گفت: «بیا این نوک سیبیلهاتو بزنم. بلند شده.» گفتم: «نه نمیخواد. خودم میزنم.» گفت: «نه چیه. صبر کن. کرهخربازی -تکّهکلام پدرش- درنیار.» گفتم باشه. بلند شد و قیچی اصلاحش را از کشوی میز درآورد و گفت: «بیا اینجا بشین.» رفتم نشستم روی صندلی کوچک روبهروی آیینه. گفت: «صبر کن.» رفت یهتکّه روزنامه آورد. روزنامهای که در آن کار میکردم. نگاه شیطنتآمیزی به من کرد و گفت: «اشکال نداره که روش سیبیلت بریزه؟» گفتم: «نه. به درد همین کارها میخوره.» دَه دقیقهای طول کشید. در تمام این مدّت از توی آیینه فقط نگاهش کردم. چشم از او برنداشتم. تمام که شد، مکثی کرد و با لحنِ خاصّی گفت: «خستگیتو نبینم.». سَرم پایین بود. گفتم: «چیزی نیست. درست میشه. کاری نداری بابا؟» گفت: «نه پدرجان. به سلامت. مواظب خودت باش.»
«بیشتر سَر بزن. شام نمیمونی؟» اینو مادرم گفت. گفتم: «نه مادرجان. باید برم. خوب که بشم بیشتر میآم. هر شب حتّا.»
«بیشتر سَر بزن. شام نمیمونی؟» اینو مادرم گفت. گفتم: «نه مادرجان. باید برم. خوب که بشم بیشتر میآم. هر شب حتّا.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر