امروز رفتم تستِ ورزش. پدرم که بیماری قلبی دارد و در این عرصه پیشکسوت است، گفته بود باید موی سینهات را بزنی. من هم زدم. تَر و تمیز و شیک، رفتم بیمارستان. نوبتم شد و رفتم داخل. دکتر که کچلمردی بود گفت: «لختشو. تیشرتِتو دربیار» لخت شدم. تیشرت را درآوردم. گفت: «بیا روی این وایسا.» رفتم روی تِردمیل ایستادم. دکتر جلو آمد و یکسری سیم به نقاط مختلف سینهام وصل کرد. موقعی که خم شد تا سیمهای پایینی را به پهلویم وصل کند، از بالا و زاویهای که کلّهی طاساش را میدیدم، چند لَک دیده میشد. میخواستم در اینباره او را مطّلع کنم، امّا بیخیال شدم. حتماً میداند. کنار رفت و پشتِ دستگاه دیگری کمی آنطرفتر پشتِ من ایستاد و گفت: «آمادهای؟» گفتم: «بله.» دستگاه را روشن کرد و من آرام روی تِردمیل راه افتادم. گفت: «تندش میکنم.» تندش کرد و من هم راه رفتنم را. تند و تندتر کرد و من هم تند و تندتر. یکجایی رسید که دیگر میدویدم. ضربانِ قلبم را احساس میکردم. هماهنگ با پاهایم ضرب میزد. ریتم جالبی بود. به نفسنفس زدن افتاده بودم. نمیدانم چه شد که گریهام گرفت. میدویدم و عَر میزدم. برگشتم دیدم دکتر هم دارد گریه میکند. تندترش کرد و من نیز گریهام را. گفت: «خسته شدی؟» گفتم: «آره.» گفت: «خاموشاش کنم؟» گفتم: «آره.» خاموشاش کرد. تیشرتم را پوشیدم و پرینتِ ضربان قلبم را گرفتم. در راه، توی تاکسی خیلی نگاهش کردم. از زاویههای مختلف بَراندازش کردم امّا هیچی ازش نفهمیدم. تنها چیزی که به طور واضح معلوم بود، خطّ ضربان قلبم در فاصلههای معیّن، ارتفاع بدی داشت.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر