به یاد آوردن خاطرات در خودش تناقض دارد. چه خوب
آنها و چه بد آنها، همهشان هم باعث غمگین شدن آدمیزاد میشوند و هم مطمئنات میکنند
که مغزت هنوز کار میکند. فراموشکار نشدهای. هنوز سرِپایی. پس امروز و دیروز و
چندی پیش، به یاد آوردم سال دوّم
دانشکده را. سرِ کلاسِ تئوریهای انقلاب، روی تکّه کاغذی نوشتم: «خوشا نظربازیا
که تو آغاز میکنی!» همین. این را نوشتم، تا برسد به دستِ یار. که چند نیمکت آنطرفتر
پشت من نشسته بود. برگشتم و تکّه کاغذ را به نفر پشتِسریم دادم. دست به دست شد تا
برسد. یک دست مانده به یار، دیگر همکلاسی کاغذ را باز کرد. دو ترم وقت گذاشتم که
قبول کرد منظورم او نبوده است. چند وقت پیش همان همکلاسی دچار سوتفاهمی، ایمیل زد
که «به آن یار رسیدی؟» پاسخ دادم: «نه.» گفتم: «تو چه میکنی؟» گفت: «هر شب برایش
میخوانم "خوشا نظربازیا که تو آغاز میکنی!"».
از این که چه شد که آن یار که با او زندگیها کردم، نشد، میگذرم.
مانند همانزمان که گذشتم. ایمیل زد که با این محتوا که من فلانجای عالم هستم. از
ایران زدهام بیرون. و نوشت: «از این که روزی شاید باعث ناراحتیات شدم، عذرخواهی
میکنم.» جواب تندی برایش نوشتم. عصبانی نوشت این چه وضع جواب دادن است.
نوشتم: «دیدی من هنوز آدم ماندهام. میخندم. میگریم. عصبانی میشوم. فحش میدهم.»
نزدیک سیسالگیست. در این سن که نمیدانم در این عدد و سن چه حکمتیست،
آدمی بهتر از هر کس دیگری خودش و راهش را میشناسد. مهمتر، به خودش، به
احساساتاش دروغ نمیتواند بگوید. برنده باشد چه بازنده، هر چه باشد امّا تکلیفش
با خودش مشخص است. جدا از این که چه نوع نقابی به روی صورت زده. شب موقع خواب نمیتواند
به خودش دروغ بگوید.
و چهقدر خوب است این صفحه از رمانِ «تابوتهای دستساز». چندبار توی
این روزها خواندماش. دردِ دلِ یک مرد با خودش است. آنجایی که میگوید: « ... اما وقتی عرق آنجور به تنت نشسته باشد، تنها علاجِ پایدار
راه آمدن است: اضطراب را بپذیری، افسرده باشی، آرام بمانی، و بگذاری روالِ امور
ببردت آنجا که میبَرَد.»
سالهاست گذاشتهام که عرق به تنم بنشیند و آرام
و سنگین بمانم و بگذارم که بروم. هرچه خلاصهتر، موجزتر، آرامتر و ساکتتر. و
البته هر چه بیشتر و بیشتر دور شدن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر