اینطوریهاست دیگر. ساعت دَهِ صبح از سرِ کار
بیایی خانه، خوابت نَبَرد، فکرهای احمقانه میآید سراغات. شک میکنی دیگر. میخواهی
یک کاری انجام دهی. میخواهی مَلال را از بین ببری. دست به کار میشوی. دست به
تغییر. برای این کار دمِدستترین چیزها را انتخاب میکنی. شک کرده بودم. برم یا
نرم؟ زدم بیرون از خانه. نزدیک که شدم هِی توی سَرم میپرسیدم برم یا نرم؟ بزنم یا
نزنم؟ یکی دو بار هم یکقدم رفتم داخل، و دوباره برگشتم بیرون. چند دقیقهای هم بیخودی
ایستادم جلوی مغازهی لوازم الکترونیکی؛ کنار آن. و در این فکر بودم که برم یا نرم؟
بزنم یا نزنم؟ دلم را به دریا زدم و رفتم داخل. نشستم روی صندلی تا نوبتم شود. نوبتم
شد ورفتم نشستم روی صندلی، روبهروی آیینه. گفت: «چه جوری میخوای؟» گفتم: «بزن
آقا بره.» گفت: «کوتای کوتا؟» گفتم: «بزن فعلاً بریم جلو تا ببینیم چی میشه.» گفت:
«ریشها رو هم؟» مکث کردم. میخواستم برای آخرینبار دستی رویشان بکشم امّا دستهایم
کوتاه بود. زیر پارچه گیر کرده بودند. گفتم: «هومممم موهارو کوتاه کن، بهِت میگم.»
از خستگی شب پیش بود که چشمهایم بسته شدند. خواب نبودم امّا آنجا هم نبودم.
تصاویر عجیب و غریبی میدیدم. بدون آن که بفهمم چه هستند. گفت: «آقا ریشها رو
بزنم؟» چشمهایم را باز کردم. کارِ موهایم تمام شده بود. زیاد کوتاه نکرده بود.
البته که آن بخش مهم ماجرا نبود و اصلاً اهمیّتی نداشت. مهم ریشهایم بود که باید
دربارهشان تصمیم میگرفتم. بزنم یا نزنم؟ گفتم: «بزن آقا بره.» گفت: «از ته؟» گفتم:
«آره. از ته.» موزِر را نزدیک ریشهایم که آورد و ریشهایم تیغ آن را احساس کرد
گفتم: «نه آقا صبر کن. ولش کن. از ته نزن. مرتّبشون کن. خیلی نامیزون شده.» گفت:
«دلت نمیآد؟» جوابش را ندادم. گفت: «زنها ریشو دوس ندارن. بزن بره.» گفتم:
«مگه زن داری؟» گفت: «نه.» گفتم: «پس از کجا میدونی؟» گفت: «میدونم دیگه. دوس
ندارن. ماها که توی این حرفهایم بهتر میدونیم. چیزای بیشتری دربارهی مو و ریش
میدونیم.» گفتم: «و پشم.» خندید.
بلند شدم و حساب کردم. همانموقع جوانی آمد و فِرز،
نشست روی صندلی و گفت: «آقا من عجله دارم. دومادی اصلاح کن. ریشهارو هم بزن از ته
بره.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر