واقعاً این رقم، رقمی نبود. برای خیلیها این پول، پولی نبود. امّا برای من بود. برای منِ آن دورهام، زیاد بود. خیلی. خیلی از من دور بود. بیکار، بیهیچ پساندازی. قرض بالا آورده بودم. اینقدر امروز و فردا کردم که یکشب، حول و حوش ساعت ۴ صبح -البته فکر کنم این ساعتها بود، چون برقها خاموش بودند و نتوانستم دقیقاً ببینم ساعت چند است- آمدند و من را بردند. من را با فقط شورتی که پایم بود، بردند. درواقع لخت به حساب میآمدم. مانند زندگیام، عریان. تا دَر را باز کردم، یکی از پشت کیسهی چرمی تیرهی بدبویی را روی کلّهام انداخت. هولم دادند توی ماشین. نفر سمت چپیام، با دستِ راستش، گردنم را فشار داد و پایین بُرد و به همان حالت نگه داشت. ماشین راه افتاد. توی فیلمها دیده بودم در این موقعها، قهرمان فیلم، شروع میکند به شمردن، و به خاطر سپردن پیچها و دورها و دستاندازها. با خودم گفتم همینه. من هم همین کار را میکنم. به دَه نرسیدم که بیخیال شدم. که چی؟ بشمری که چی بشه بدبخت؟ بشمری و بعد یادت بیاد و بعد بیای پدرشون دربیاری؟ بعدی وجود دارد کُسکش؟ کی چی بشه؟ اصلاً کاری به کارشون نداشته باشی، بشمری تا بعدها یادت بیاد؟ یادت بیاد، دردت بیاد؟ بدبختیتو؟ توی گُه دستوپا زدنتو؟ با اینحال فکر کنم دو ساعتی چرخیدیم تا ماشین ایستاد و پیاده شدم. به همان حالتی که سوار شده بودم، سوارم کرده بودند، پیاده شدم؛ با هول. صدای باز شدن درِ قدیمی را شنیدم. از پلّهها بالا رفتم. بعد از چند قدم نگهام داشتند. از عقب ضربهای به پشتِ زانوی پای راستم زدند. نمیدانم با چی زدند؟ فکر کنم با یک میلگرد آهنی. فکر کردم پایم قطع شد. لمس شدم و بیاختیار زانو زدم و دستها را، ستون، روی زمین کردم. قطعاً، این، شروع خوبی نبود. کیسهی چرمی بدبو را از سَرم برداشتند. از پا درد یادم رفت دوروبَرم را ببینم. ببینم کی زد و کی دارد دستهایم را از پشت بههم میبندد. گیج شده بودم. تنها خوبیاش این بود که میدانستم اینها به دستور چه کسی آمدند و من را آوردهاند اینجا. خودم هم منتظر بودم، خودش بیاید. من با اینها کاری نداشتم. طرف من که اینها نبودند برای همین از آنها چیزی به دل نگرفتم. انتظارم زیاد طول نکشید. آمد و نشست روی صندلی که دو متر آنورتر بود؛ روبهروی من.
- واقعاً پول زیادیه؟
- نه نیست.
- پس چرا پسِش نمیدی.
- نداشتم. ندارم. ولی قول میدم بهت پسِش بدم. خیلی زود.
- خودت هم میدونی پسِش نمیدی. مگر این که یه معجزه بشه. نه؟
مکثی کردم. از یک زاویهای درست میگفت. زاویهای که اگرچه جالب نبود امّا حرفاش بیراه نبود. آه... چهقدر دوست داشتم همینجا، توی همان شب کارم را میساختند و میرفتم پی کارم. راحت میشدند و بیشتر از آنها خودم راحت میشدم. صدایش، حواس پرتشدهام را سرِ جایش برگرداند؛ به همان اتاق.
- خب. حالا چه کنیم. دربارهی گذشته حرف نمیزنم. دربارهی آینده هم حرف نمیزنم. چون گذشته و آیندهی تو یهجوره. پس دربارهی حال حرف میزنیم. ببین، بیا یه معاملهای کنیم با هم. من از خیرِ پولم میگذرم. امّا تو در قبال قرضت به من، باید یه کاری کنی. یعنی مجبوری. یعنی اصلاً به نفع تو هم هست. بدهکاریت پاک میشه و خیالت راحت میشه.
سادهی احمق. فکر میکند، حالا این بدهکاریام هم صاف شود، خیالِ من راحت میشود. از یکجایی به بعد خیال من هیچموقعی راحت نبوده.
- خب چی میگی؟ فکر کردن داره؟
- چه کاریه.
- حالا میفهمی...
با صورت شیرجه زدم روی زمین. یک شیرجهی بلند و زیبا، امّا ناخواسته، با زور. به خاطر مشتی که حوالهی سمت چپ صورتم شده بود. در همان حالت یک حساب کوچک کردم و کموبیش فهمیدم از آن ساعتی که من شرط طرف را قبول کردم و من را به زیرزمین آوردن، سه ساعتی گذشته است. بله، سه ساعتیست چپ و راست کتک میخورم. سه ساعتیست که مشتهای وحشتناکی به صورتم، به شکمام، به همهجای بدنم زده میشود. مشتهایی که قدرتشان به خاطر دستکشهای بوکس، بیشتر از حد معمول هست. بله. درواقع من کیسهی بوکس شده بودم. من قبول کردم یک شبانهروز کامل، یک بیستوچهار ساعت، حریف تمرینی پسر طرف باشم. که دارد خودش را برای مسابقههای قهرمانی بوکسِ نمیدانم کدام قبرستانی آماده میکند. البته حریف تمرینی آنچیزی بود که طرف بهِم گفت. همان کیسهی بوکس به آنچیزی که داشت در واقعیّت رخ میداد نزدیکتر بود. شبیهتر بود. دیگر گیج و منگ شده بودم. درد نداشتم. بیحسّ. لتوپار واقعی. همهچیز جلوی چشمانم قرمزرنگ بود. دهانم پر از خون بود. خونی که دیگر بیرون هم نمیجهید. لخته شده بود. تنها سرمایهی آن شبم، شرتم هم قرمزرنگ شده بود. مانند یک تابلوی هنری، که گویی رنگی اتّفاقی بر رویش پاشیدهاند، شده بودم. گریه میکردم، بلند میخندیدم. غیرارادی بود. هیچ چیزی دست خودم نبود. تنها چیزی که دست خودم و تا آنجا و در آن حالت هم همراه من آمده بود، بدبختیام بود. یار همیشگیام. زبانم را روی دندانهایم میکشیدم ببینم چندتا از آنها سرَجایشان باقی مانده است. هر ساعت تعدادشان کمتر میشد. در نظرم همهی حرکتها اسلومویشن شده بود. یکجورهایی زیبا بود. گویی همهچی در هوا معلّق شده بودند. میدیدم دستی به همراهِ دستکش بوکسِ قرمزرنگی، به آرامی به طرف صورتم میآید و آن را نوازش میکند. در این بین صدای ضبط را میشنیدم. سوسن میخواند: «خوش به حال اونا که همیشه مستند و خراب/ دنیا را آب میبره اونا را خوش میبره خواب... » درواقع تنها صدایی که میشنیدم همان بود. حتّا لحظهای هم دیدم سوسن گوشهای نشسته، برایمان، زنده و نه لبزدن، میخواند. وقتی که از کولِ یکیشان به سمت تخت خانهام پرتاب شدم، در بین هوا و تشکِ تختم، فقط به یک چیز فکر میکردم: انتقام... نه. انتقام نه. به فردا صبح. به این که چرا آن یک ذرّه جانی که در بدن داشتم، آن قطرههای پایانی خون در بدنم را نگرفتند و نریختند.
تصمیمام جدّی بود. اصلاً اینجوری بگویم تاکنون در کاری اینقدر مصمم نبودم. روزانه بیش از دوازده ساعت تمرین میکردم. صبح زود به پارک نزدیک خونهام میرفتم و سه ساعتی میدویدم. برمیگشتم، استراحت اندکی میکردم و بعدش به باشگاه محل میرفتم و وزنه میزدم. یک جفت دستکش قرمزرنگ هم خریدم. من بوکسور شده بودم. بله. یک بوکسور حرفهای. اسمم را در اسامی شرکتکنندههای مسابقات بوکس منطقه ۱۸ نوشتم. تا آغاز مسابقات شش ماهِ تمام تمرین کردم. تمرین، پشت تمرین. نگذاشتم عرقم خشک شود. اینجا، جایی بود که باید انتقامم را میگرفتم. انتقامم را از پسر طرف که نه، از زندگی میگرفتم. آن پسر که طرف من نبود، طرف من زندگی بود. کلّ زندگیام بود. شامل بدبختیهایم و شادیهایم که این آخری زیاد نبود. ولی به خاطر همین عدم حضور فعالاش در زندگیام، باید از او هم انتقام میگرفتم.
اسمم را صدا زدند. مصمم و پرتوان و با روحیّه پریدم روی رینگ. دستکشها را به هم زدم. یک «قل هوالله و احد» هم خواندم. زنگ مسابقه به صدا درآمد. پسر طرف روبهرویم بود و من را در همان نگاه اوّل شناخت. همانجا دوست داشتم بفهمد که من نمیخواهم از او انتقام بگیرم. اصلاً طرف من او نیست. یک کم رقص پا کردم. چندبار پشتسرِهم نفسم را با تمام توان بیرون دادم و جلو رفتم. قبل از این که رسیدن پای سمت راستم را به روی زمین احساس کنم، درد بسیاری را روی صورتم، سمت چپ حس کردم. صورتم سمت راست پرتاب شد. همان سمت دیدم که یک دستکش بوکس قرمزرنگ به طرفم میآید. پس از آن هیچچیزی نفهمیدم. چشمهایم را که باز کردم کفشهای داور و ساقهایش را دیدم و شنیدن صدای او که در حال شمردن است. تمام شد. بازنده شدم. باز هم. نشد. چشمهایم را بستم.
چشمهایم را موقعی باز کردم که سوزش زیادی را روی زخمها و وَرَمهای لب و صورتم کردم. «او» بود. با این که به خاطر نورِ لامپِ پشتِ سرش خوب نمیتوانستم صورتش را ببینم اما «او» بود. با همان بو، با همان موهای روشناش که بخشی از صورتش را گرفته بود. لبخندی گوشهی لبش بود و با پارچهای که در ظرف آبگرم میزد، روی زخمهایم میمالید. «او» بود. خودش بود. تاکنون اینقدر در زندگیام مطمئن نبودم. سیگاری روشن کرد و گوشهی لبم گذاشت. چشمهایم را بستم. صدای سوسن میآمد: «بگو ایغم سرایی جز دلِ من، چنین مخروبه آیا دیده بودی/ تو که مأموا در این ویرانه کردی، ز صاحبخانهاش پرسیده بودی؟»
- واقعاً پول زیادیه؟
- نه نیست.
- پس چرا پسِش نمیدی.
- نداشتم. ندارم. ولی قول میدم بهت پسِش بدم. خیلی زود.
- خودت هم میدونی پسِش نمیدی. مگر این که یه معجزه بشه. نه؟
مکثی کردم. از یک زاویهای درست میگفت. زاویهای که اگرچه جالب نبود امّا حرفاش بیراه نبود. آه... چهقدر دوست داشتم همینجا، توی همان شب کارم را میساختند و میرفتم پی کارم. راحت میشدند و بیشتر از آنها خودم راحت میشدم. صدایش، حواس پرتشدهام را سرِ جایش برگرداند؛ به همان اتاق.
- خب. حالا چه کنیم. دربارهی گذشته حرف نمیزنم. دربارهی آینده هم حرف نمیزنم. چون گذشته و آیندهی تو یهجوره. پس دربارهی حال حرف میزنیم. ببین، بیا یه معاملهای کنیم با هم. من از خیرِ پولم میگذرم. امّا تو در قبال قرضت به من، باید یه کاری کنی. یعنی مجبوری. یعنی اصلاً به نفع تو هم هست. بدهکاریت پاک میشه و خیالت راحت میشه.
سادهی احمق. فکر میکند، حالا این بدهکاریام هم صاف شود، خیالِ من راحت میشود. از یکجایی به بعد خیال من هیچموقعی راحت نبوده.
- خب چی میگی؟ فکر کردن داره؟
- چه کاریه.
- حالا میفهمی...
با صورت شیرجه زدم روی زمین. یک شیرجهی بلند و زیبا، امّا ناخواسته، با زور. به خاطر مشتی که حوالهی سمت چپ صورتم شده بود. در همان حالت یک حساب کوچک کردم و کموبیش فهمیدم از آن ساعتی که من شرط طرف را قبول کردم و من را به زیرزمین آوردن، سه ساعتی گذشته است. بله، سه ساعتیست چپ و راست کتک میخورم. سه ساعتیست که مشتهای وحشتناکی به صورتم، به شکمام، به همهجای بدنم زده میشود. مشتهایی که قدرتشان به خاطر دستکشهای بوکس، بیشتر از حد معمول هست. بله. درواقع من کیسهی بوکس شده بودم. من قبول کردم یک شبانهروز کامل، یک بیستوچهار ساعت، حریف تمرینی پسر طرف باشم. که دارد خودش را برای مسابقههای قهرمانی بوکسِ نمیدانم کدام قبرستانی آماده میکند. البته حریف تمرینی آنچیزی بود که طرف بهِم گفت. همان کیسهی بوکس به آنچیزی که داشت در واقعیّت رخ میداد نزدیکتر بود. شبیهتر بود. دیگر گیج و منگ شده بودم. درد نداشتم. بیحسّ. لتوپار واقعی. همهچیز جلوی چشمانم قرمزرنگ بود. دهانم پر از خون بود. خونی که دیگر بیرون هم نمیجهید. لخته شده بود. تنها سرمایهی آن شبم، شرتم هم قرمزرنگ شده بود. مانند یک تابلوی هنری، که گویی رنگی اتّفاقی بر رویش پاشیدهاند، شده بودم. گریه میکردم، بلند میخندیدم. غیرارادی بود. هیچ چیزی دست خودم نبود. تنها چیزی که دست خودم و تا آنجا و در آن حالت هم همراه من آمده بود، بدبختیام بود. یار همیشگیام. زبانم را روی دندانهایم میکشیدم ببینم چندتا از آنها سرَجایشان باقی مانده است. هر ساعت تعدادشان کمتر میشد. در نظرم همهی حرکتها اسلومویشن شده بود. یکجورهایی زیبا بود. گویی همهچی در هوا معلّق شده بودند. میدیدم دستی به همراهِ دستکش بوکسِ قرمزرنگی، به آرامی به طرف صورتم میآید و آن را نوازش میکند. در این بین صدای ضبط را میشنیدم. سوسن میخواند: «خوش به حال اونا که همیشه مستند و خراب/ دنیا را آب میبره اونا را خوش میبره خواب... » درواقع تنها صدایی که میشنیدم همان بود. حتّا لحظهای هم دیدم سوسن گوشهای نشسته، برایمان، زنده و نه لبزدن، میخواند. وقتی که از کولِ یکیشان به سمت تخت خانهام پرتاب شدم، در بین هوا و تشکِ تختم، فقط به یک چیز فکر میکردم: انتقام... نه. انتقام نه. به فردا صبح. به این که چرا آن یک ذرّه جانی که در بدن داشتم، آن قطرههای پایانی خون در بدنم را نگرفتند و نریختند.
تصمیمام جدّی بود. اصلاً اینجوری بگویم تاکنون در کاری اینقدر مصمم نبودم. روزانه بیش از دوازده ساعت تمرین میکردم. صبح زود به پارک نزدیک خونهام میرفتم و سه ساعتی میدویدم. برمیگشتم، استراحت اندکی میکردم و بعدش به باشگاه محل میرفتم و وزنه میزدم. یک جفت دستکش قرمزرنگ هم خریدم. من بوکسور شده بودم. بله. یک بوکسور حرفهای. اسمم را در اسامی شرکتکنندههای مسابقات بوکس منطقه ۱۸ نوشتم. تا آغاز مسابقات شش ماهِ تمام تمرین کردم. تمرین، پشت تمرین. نگذاشتم عرقم خشک شود. اینجا، جایی بود که باید انتقامم را میگرفتم. انتقامم را از پسر طرف که نه، از زندگی میگرفتم. آن پسر که طرف من نبود، طرف من زندگی بود. کلّ زندگیام بود. شامل بدبختیهایم و شادیهایم که این آخری زیاد نبود. ولی به خاطر همین عدم حضور فعالاش در زندگیام، باید از او هم انتقام میگرفتم.
اسمم را صدا زدند. مصمم و پرتوان و با روحیّه پریدم روی رینگ. دستکشها را به هم زدم. یک «قل هوالله و احد» هم خواندم. زنگ مسابقه به صدا درآمد. پسر طرف روبهرویم بود و من را در همان نگاه اوّل شناخت. همانجا دوست داشتم بفهمد که من نمیخواهم از او انتقام بگیرم. اصلاً طرف من او نیست. یک کم رقص پا کردم. چندبار پشتسرِهم نفسم را با تمام توان بیرون دادم و جلو رفتم. قبل از این که رسیدن پای سمت راستم را به روی زمین احساس کنم، درد بسیاری را روی صورتم، سمت چپ حس کردم. صورتم سمت راست پرتاب شد. همان سمت دیدم که یک دستکش بوکس قرمزرنگ به طرفم میآید. پس از آن هیچچیزی نفهمیدم. چشمهایم را که باز کردم کفشهای داور و ساقهایش را دیدم و شنیدن صدای او که در حال شمردن است. تمام شد. بازنده شدم. باز هم. نشد. چشمهایم را بستم.
چشمهایم را موقعی باز کردم که سوزش زیادی را روی زخمها و وَرَمهای لب و صورتم کردم. «او» بود. با این که به خاطر نورِ لامپِ پشتِ سرش خوب نمیتوانستم صورتش را ببینم اما «او» بود. با همان بو، با همان موهای روشناش که بخشی از صورتش را گرفته بود. لبخندی گوشهی لبش بود و با پارچهای که در ظرف آبگرم میزد، روی زخمهایم میمالید. «او» بود. خودش بود. تاکنون اینقدر در زندگیام مطمئن نبودم. سیگاری روشن کرد و گوشهی لبم گذاشت. چشمهایم را بستم. صدای سوسن میآمد: «بگو ایغم سرایی جز دلِ من، چنین مخروبه آیا دیده بودی/ تو که مأموا در این ویرانه کردی، ز صاحبخانهاش پرسیده بودی؟»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر