در من این بود که همان لحظه، همانجا، دستهایش را بگیرم. با اینکه دستهای خودم درد میکرد و بسته بودند امّا میتوانستم دستهایش را بگیرم و برای یکمدّتی هم که شده، حواسّاش را پرت کنم. حواسّاش را از اشکهایش که میریختند، پرت کنم. اگر حتّا خودم هم نمیخواستم، دستهایم میخواستند. هِی تکان میخوردند. مجبور بودم با آنها بازی کنم. سیگار بدهم دستشان تا آرام شوند.
در فیلم «به پیانیست شلیک کن» (Shoot the Piano Player) {ساختهی فرانسوا تروفو/ ۱۹۶۰}، چارلی کهلر {با بازی چارلز آزناوور} عاشق پیشخدمت باری میشود که شبها در آن پیانو مینوازد؛ لِنا {با بازی ماری دوبیس}. جایی از فیلم، این دو، شبانه در راه بازگشت به خانه هستند. دوشادوش هم. صدای ذهن چارلی را میآید که انواع جملات عاشقانهای را که میخواهد به لِنا بگوید، تمرین میکند. همزمان، نمایی از پُشت این دو دیده میشود. انگشتهای دستِ چارلی بههم گره خورده است. باز میشدند، بسته میشدند. انگشتها، ثانیهشماری میکردند. حرف میزدند. و...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر