من از اساس یک آدم خجالتی ام. البته به مرور یاد گرفتهام که بر خجالتم غلبه کنم، برای همین خیلی از کارهایی که میکنم، حرکات خودم نیست، حرکاتیست که بر خجالتم غلبه کنم. وقتی در محیطی قرار میگیرم که کسی را نمیشناسم، باز این حالت به سراغم میآید. انگار یکدفعه ارتباطم با کلّ جهان قطع میشود. انگار آنها زندگی خودشان را میکنند و من تنها هستم. با چنین روحیّه و خُلق و خویی تاکنون فرصتهای بسیاری را از دست دادهام. دوستیهای بسیاری را لتوپار کردم. از جمعهای دوستانه بریدهام. تا آدمها در اطراف پیدا میشوند، فکر میکنم در دنیای آنها جایی ندارم. نمیدانم شاید این افسردگیهایم به همین جهت است. مثل یک منحنی سینوسی که هر دورهاش چند روز یا چند هفته طول میکشد. گاهی همینطور بیدلیل افسرده و ایرادگیر میشوم و بعد از آن باز بیدلیل شاداب و سرحال. واقعاً دلیلش را نمیدانم. همهی اینها را میدانم که ما در جمع آفریده شدهایم و باید میان جمع زندگی کنیم، باید در میان جمع باشیم، زندگی کنیم، بخوریم، بیاشامیم، بخوابیم، کار کنیم و آدم باشیم. تمام اینها را میدانم. ولی گویی تغییری در کار من نیست. علاقه به فیلمها، قصّهها و ماجراهای گانگستری و نوآر... هم مال تنهاییام است. شخصیّتهایشان را در خودم حل میکنم. برای همین وقتی دیشب برای چندمین بار «دشمن مردم» {Public Enemies} را میدیدم، باز سر ذوق آمده بودم. مانند یک بچّه که از دیدن یک اسباببازی جالب، بالا و پایین میپرد، جاهایی از فیلم بلند میشدم، راه میرفتم، سیگار روشن میکردم و میگفتم: «همینه. من تو را درک میکنم. میفهممات.» و وقتی جان دلینجر، میداند که دیگر به تهِ خط رسیده، ممکن است دستگیر شود، حتّا کشته شود، باز به دنبال معشوقهاش راه میافتد تا آزادش کند. کسی که فکر میکند آخرین موجودیست که دلبستهاش شده است. و وقتی نمانده. من تمام اینها را میفهمم. و برای تنهایی و تلاش بینتیجهی ضدقهرمان فیلم اشک ریختم. مایکل مان و برخی از فیلمهایش، به ویژه «دشمن مردم» روایت خواستنها و نتوانستنها و از دستدادنها و نرسیدنها است.
پنجشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر