هر کسی رازهایی دارد. مگوهایی دارد. بسیاری از آدمها رازهایشان را با کسی در میان، یا جایی میگذارند. من هم رازهای زیادی دارم. خیلی زیاد. رازهای بسیاری از موردهایم را میدانم. خصوصیترین مسائل زندگیشان را. من اتاق خوابهای موردهایم را دیدهام. پشت درِ آنها ایستادهام. کشوها و درون کمدهایشان را گشتهام. قفسه کتابخانههایشان را بالا و پایین کردهام. کتابهایشان را ورق زدهام. آلبوم خانوادگی و خصوصی آنها را دیدهام. از گذشته و تا زمانی که زندگیشان متوقف میشود را میدانم. من رازهای زیادی دارم. معمولاً رازهایم را در مسیر خانهام با رولورام در میان میگذرام. یک رولور مدل اسمیت ویسون ۶۸۶، ساخت ۱۹۸۰. نقرهای با دستهی چوبی، رنگ قهوهیی سوخته. تنها همدم من. با او حرف میزنم. البته که شاید تمام اینها، این حرف زدنها بهانهای باشد برای زودتر گذشت زمان. از اتوبانی که به شهرک و خانهام میرسد متنفرم. از اتوبان پنجاه. اتوبانیی پهن و عریض. که از جایی دو طرفاش با دیوارهیی بلند از سیمان محصور شده. وسط آن هم تیرکهای بلند چراغ گذاشتهاند. هیچچیز طبیعی دیده نمیشود. حتّا آنجایی که دیوارهی سیمانی در نزدیکی شهرک تمام میشود، به جایش درختچههایی کاشتهاند که آنها نیز طبیعی آنجا نروییدهاند. جای دیگری کاشتهاند و بعد منتقلشان کردهاند اینجا. مانند همین شهرک «K۳۳». شهرکی که سی کیلومتر دورتر از شهر، برای امثالی مانند من ساخته شده است. آدمهایی که صبح کارشان را در شهر انجام میدهند و شب به خانهشان برمیگردند. شهر مصنوعی. مانند آن درختها. برعکس تمام شهرها که اوّل آدمی بوده و بعد ساختوساز و شهری. اینجا ساختمان ساختهاند و بعد آدمها را درون آن کاشتهاند. شهرکی با آپارتمانهایی از بتون و سیمان. آخرین آماری که از ساکنان این شهر مصنوعی دادهاند پنجاهوسه هزار نفر بود. نزدیک به سههزار بُرج در این شهرک است. برجهایی، همه پنجاه طبقه. یکدست. بیهیچ تفاوتی. واحدهای بُرجها هم شبیه یکدیگر است. واحدهای طبقات اوّل سهخوابه و بزرگتر است و هرچه به طبقات بالایی بُرج میرسد، متراژ کمتر میشود. میشود خانهی من. یک آپارتمان چهلمتری، با یک اتاق خواب در طبقهی چهلونهم. شمارهی صد و نودوهشت. هر شب کار من همین است. گذر از آن اتوبان لعنتی. پارک در پارکینگ شمارهی صد و نودوهشت. عبور از لابی که همیشه بوی شاش مانده میدهد. داخل آسانسور شدن. زدن طبقهی چهلونهم.
خانهی خلوتی دارم. کفِ آن سرامیک است. دیوارهایش کرمرنگ. پس از وارد شدن، سمت چپ، یک دست راحتی است. یک تلویزیون بیستودو اینچ روی یک میز چوبی قدیمی که روبهروی راحتیهاست. سمت چپِ سالن آشپزخانه است. در کنارش راهرویی که انتهایش به اتاق خواب میرسد.
خانهام شبیه خانهمخفی خانمبازها است. وسایل اندک، تنها جایی برای کردن. این شهرک هم پُر است از این خانهمخفیها. در همین سازمان، خیلیها را میشناسم و به چشم دیدهام که یک واحد برای این کارها دارند. مثل مدیر بخش مالی سازمان. یک حرامزادهی واقعی. رشوهگیر. در برج شمارهی بیستویکم، طبقهی سیوهشتم یک آپارتمان اجاره کرده برای خانمبازیاش. صبح که از خانهاش بیرون میزند و به اداره میآید، یک مرخصی چندساعته میگیرد و دو ساعت بعد در خانهمخفی، لنگهای طرف را بالا میدهد. به همین راحتی. زن و یک دختر نُه ساله دارد. زن او را از نزدیک دیدهام. در همان اوایل کارم در سازمان، همین همکار مادرقحبهام، روز تولّد همسرش، همکارانش را به شام دعوت کردم. آنجا دیدماش. سفید، با موهای بلوند. رک و صریح: زیبا بود. من ماندهام چهطور میشود آدم شبها با چنین زنی یکجا بخوابد بعد فکر چیز و مال دیگری هم باشد. آزاردهنده است. چندینبار وسوسه شدم نامهای بنویسم و از کثافتکاریهای شوهرش بگویم و آن را به دست زنش برسانم. یکبار هم نوشتم امّا همان روز اتّفاقی افتاد که از رساندن نامه به دست زن منصرف شدم. برای دادن گزارشم به سازمان رفتم. باید دو برگه از گزارش کارم را به طبقهی نوزدهم میبردم. بعد از هر مأموریّتی باید دو نسخه از گزارش کار را به سازمان میدادم. البته من همیشه سه نسخه از آن تهیّه میکردم. نسخهی سوّم برای خودم بود. که شباهتی به آن دو نسخه نداشت. تشریح مأموریّت بود امّا حواشی آن را نیز برای خودم، برای حافظهام، برای فراموش نکردن مینویسم. در طبقهی چهارم، بعد از بیرون آمدن از آسانسور، سمت چپ راهروییست که انتهای آن به اتاقی ختم میشود. در آن اتاق دو سبد است که هر یک روی دو ریل گذاشته شده. سبد قرمزرنگ و سبد آبیرنگ. یک گزارش در سبد قرمز انداخته میشود و یک گزارش در سبد آبی. بعد از ساعت ۶ عصر، وقتی تمام گزارشها جمع شد، ریلها به حرکت درمیآیند. سبد قرمزرنگ و گزارشهای آن به دست مقامات بالای سازمان میرسد و سبد آبیرنگ به بخش بایگانی میرود. دو نسخه را در سبد گذاشتم و دوباره مسیر رفته را برگشتم و سوار آسانسور شدم.
«چه عجب، شما را دیدیم؟» صدا از پشتِ سَرم آمد. از صدایش فهمیدم خودش است. برنگشتم.
- افتخار دیدنتان را نمیدید؟ چیه تو هنوز توی بخش آمار هستی؟
کمی سرم را به راست چرخاندم. از گوشهی چشم راست دیدم، گوشهی آسانسور تکیه داده و روزنامهای هم در دستاش است.
- جواب نده. امّا بدون با این زندگی و این کارت نمیتونی پیشرفت کنی. دوروبرت رو ببین. خود منو ببین. مدیر شدم. ازدواج کردم. عشق و حال میکنم...
حرفش تمام نشده گفتم: «زنت میدونه.»
- یعنی چی؟ ها؟
- زنت میدونه یک روز در میون، عصرها با جندهها میخوابی؟
- به تو چه کثافت مادرجنـ...
فحشاش کامل نشده بود، برگشتم و با دست راست تخماش را گرفتم و فشار دادم. فریادی زد. بیشتر فشار دادم. داد میزد و فحش میداد. کف آسانسور ولو شده بود. با دست چپاش میخواست دستم را پس بزند که پای راستم را روی ساعد دستش گذاشتم و به سمت بیرون فشار دادم. فریادش چندبرابر شد. صورتش قرمز شده بود. دهانش خشک. دیگر داشت گریه میکرد. با دست چپم رولور را از پهلوی راستم درآوردم و میان دوابرویش گذاشتم و صورتم را کنار گوش چپاش بردم و آرام گفتم: «یک روز همینجا را میزنم. یک روز.» نامه را از جیبم درآوردم و در جیب راست کتش گذاشتم و رهایش کردم. آسانسور به طبقهی همکف رسید. در باز شد و از میان جمعیّت منتظر جلوی آسانسور رد شدم و از سازمان بیرون زدم.
من آدم خراب کردنم. بهتر بگویم آدم متوقف کردن هستم. هنوز نمیدانم چرا نامه را به آن زن نرساندم و زندگیاش با آن حرامزاده را متوقف نکردم. شاید فکر میکردم و میکنم بهترین راه متوقف کردن آن زندگی، از بین ابروهای مدیر بخش مالی سازمان میگذرد.
اعصابم بههم ریخته بود. احتیاج به جای آرامی داشتم. اتوبان پنجاه را با سرعت رانندگی کردم. بعد داخل خروجی «آبشار نیاگارا» شدم. آبشار نیاگارا!؟ هِه... تفریحگاه درست کردهاند. آبشار درست کردهاند. همنام آن آبشار. جوبی کمعمق از یک ارتفاع سهچهار متری درون یک استخر با عمق یک متری میریزد. آبشار مصنوعی.
خانهی خلوتی دارم. کفِ آن سرامیک است. دیوارهایش کرمرنگ. پس از وارد شدن، سمت چپ، یک دست راحتی است. یک تلویزیون بیستودو اینچ روی یک میز چوبی قدیمی که روبهروی راحتیهاست. سمت چپِ سالن آشپزخانه است. در کنارش راهرویی که انتهایش به اتاق خواب میرسد.
خانهام شبیه خانهمخفی خانمبازها است. وسایل اندک، تنها جایی برای کردن. این شهرک هم پُر است از این خانهمخفیها. در همین سازمان، خیلیها را میشناسم و به چشم دیدهام که یک واحد برای این کارها دارند. مثل مدیر بخش مالی سازمان. یک حرامزادهی واقعی. رشوهگیر. در برج شمارهی بیستویکم، طبقهی سیوهشتم یک آپارتمان اجاره کرده برای خانمبازیاش. صبح که از خانهاش بیرون میزند و به اداره میآید، یک مرخصی چندساعته میگیرد و دو ساعت بعد در خانهمخفی، لنگهای طرف را بالا میدهد. به همین راحتی. زن و یک دختر نُه ساله دارد. زن او را از نزدیک دیدهام. در همان اوایل کارم در سازمان، همین همکار مادرقحبهام، روز تولّد همسرش، همکارانش را به شام دعوت کردم. آنجا دیدماش. سفید، با موهای بلوند. رک و صریح: زیبا بود. من ماندهام چهطور میشود آدم شبها با چنین زنی یکجا بخوابد بعد فکر چیز و مال دیگری هم باشد. آزاردهنده است. چندینبار وسوسه شدم نامهای بنویسم و از کثافتکاریهای شوهرش بگویم و آن را به دست زنش برسانم. یکبار هم نوشتم امّا همان روز اتّفاقی افتاد که از رساندن نامه به دست زن منصرف شدم. برای دادن گزارشم به سازمان رفتم. باید دو برگه از گزارش کارم را به طبقهی نوزدهم میبردم. بعد از هر مأموریّتی باید دو نسخه از گزارش کار را به سازمان میدادم. البته من همیشه سه نسخه از آن تهیّه میکردم. نسخهی سوّم برای خودم بود. که شباهتی به آن دو نسخه نداشت. تشریح مأموریّت بود امّا حواشی آن را نیز برای خودم، برای حافظهام، برای فراموش نکردن مینویسم. در طبقهی چهارم، بعد از بیرون آمدن از آسانسور، سمت چپ راهروییست که انتهای آن به اتاقی ختم میشود. در آن اتاق دو سبد است که هر یک روی دو ریل گذاشته شده. سبد قرمزرنگ و سبد آبیرنگ. یک گزارش در سبد قرمز انداخته میشود و یک گزارش در سبد آبی. بعد از ساعت ۶ عصر، وقتی تمام گزارشها جمع شد، ریلها به حرکت درمیآیند. سبد قرمزرنگ و گزارشهای آن به دست مقامات بالای سازمان میرسد و سبد آبیرنگ به بخش بایگانی میرود. دو نسخه را در سبد گذاشتم و دوباره مسیر رفته را برگشتم و سوار آسانسور شدم.
«چه عجب، شما را دیدیم؟» صدا از پشتِ سَرم آمد. از صدایش فهمیدم خودش است. برنگشتم.
- افتخار دیدنتان را نمیدید؟ چیه تو هنوز توی بخش آمار هستی؟
کمی سرم را به راست چرخاندم. از گوشهی چشم راست دیدم، گوشهی آسانسور تکیه داده و روزنامهای هم در دستاش است.
- جواب نده. امّا بدون با این زندگی و این کارت نمیتونی پیشرفت کنی. دوروبرت رو ببین. خود منو ببین. مدیر شدم. ازدواج کردم. عشق و حال میکنم...
حرفش تمام نشده گفتم: «زنت میدونه.»
- یعنی چی؟ ها؟
- زنت میدونه یک روز در میون، عصرها با جندهها میخوابی؟
- به تو چه کثافت مادرجنـ...
فحشاش کامل نشده بود، برگشتم و با دست راست تخماش را گرفتم و فشار دادم. فریادی زد. بیشتر فشار دادم. داد میزد و فحش میداد. کف آسانسور ولو شده بود. با دست چپاش میخواست دستم را پس بزند که پای راستم را روی ساعد دستش گذاشتم و به سمت بیرون فشار دادم. فریادش چندبرابر شد. صورتش قرمز شده بود. دهانش خشک. دیگر داشت گریه میکرد. با دست چپم رولور را از پهلوی راستم درآوردم و میان دوابرویش گذاشتم و صورتم را کنار گوش چپاش بردم و آرام گفتم: «یک روز همینجا را میزنم. یک روز.» نامه را از جیبم درآوردم و در جیب راست کتش گذاشتم و رهایش کردم. آسانسور به طبقهی همکف رسید. در باز شد و از میان جمعیّت منتظر جلوی آسانسور رد شدم و از سازمان بیرون زدم.
من آدم خراب کردنم. بهتر بگویم آدم متوقف کردن هستم. هنوز نمیدانم چرا نامه را به آن زن نرساندم و زندگیاش با آن حرامزاده را متوقف نکردم. شاید فکر میکردم و میکنم بهترین راه متوقف کردن آن زندگی، از بین ابروهای مدیر بخش مالی سازمان میگذرد.
اعصابم بههم ریخته بود. احتیاج به جای آرامی داشتم. اتوبان پنجاه را با سرعت رانندگی کردم. بعد داخل خروجی «آبشار نیاگارا» شدم. آبشار نیاگارا!؟ هِه... تفریحگاه درست کردهاند. آبشار درست کردهاند. همنام آن آبشار. جوبی کمعمق از یک ارتفاع سهچهار متری درون یک استخر با عمق یک متری میریزد. آبشار مصنوعی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر