خواب میبینم در خانهای بزرگ در جشنی، روی صندلی نشستهام. ترکیب میهمانان عجیب است. زندگان و مردگان همه جمع اند. دوستان و آشنایان و برخی از اقوام. چای بهدست در سالن خانه، خانهای که نمیدانم کجاست و در خواب به مغزم فشار میآورم اینجا کجاست، قدم میزنم. گوشهای دوست پدرم را میبینم؛ حاجعبدالله. در حال بازی با پسرعمویِ سیسالهام. همان بازی را با او میکند که در زمان بچّهگی، با ما میکرد. با دهانِ بسته پسرعمویام را صدا میزد: «حسین... حسین» حسین هم سرگردان دنبال کسی میگشت که صدایش میکند. حاجعبدالله میخندد. آنطرف، پسرخالهام را میبینم که روی پایِ دایی امیرم نشسته است. جلو میروم. با بغض میگویم: «دایی؟ خودتی؟ کجایی تو؟ همه برات خیلی گریه کردن. دیدیشون؟» گفت: «آره بابا دیدمشون. چیزی نشده بود. شلوغش کردید.» رو به پسرخالهام کردم و گفتم: «میثم تو با این همه سن و ریشت خجالت نمیکشی رو پای دایی نشستی؟» گفت: «نه.» گفتم: «زنت کو؟ اعظم. اومده؟» گفت: «نه. حالش بد بود نیومد.» همه هستن از کسانی که شاید یکی دوبار در زندگیام دیدهام تا دوستان قدیم و جدیدم. {تصویر بعدی. نمیدانم در خواب هم تکنیک جامپکات اتّفاق میافتد} روی بالکن ایستادهام. توی حیاط تختیست و روی تخت حسین رفیقام را میبینم که نشسته و پنج شش نفری دور او جمع شدهاند. از همان بالا داد میزنم: «حسین. سلام. تو هم هستی؟ بچّهها هم اومدن؟» حسین داد زد: «سلام. نمیدونم. من از بچّهها خبر ندارم. امروز اومدم.» گفتم: «از کجا؟» گفت: «لندن دیگه. اَه...» گفتم: «تو کِی رفتی؟» گفت: «همونموقع دیگه.» صدایم را یواش کردم تا بقیه متوجّه نشوند، گفتم: «دیدیش؟ گرفتیش؟» گفت: «خوابی تو؟ برات عکس دخترمون هم فرستادم. ریدی...» قهقه میخندد. به اتاقها سَرک میکشم. در اتاقی پدرم را میبینم که روی لبهی تختی نشسته است و با پدر دوستدختر سالهای دانشکده؛ سمانه که او هم روی لبهی تخت نشسته، بحث میکنند. دربارهی انتخابات ریاستجمهوری فرانسه. پدرم طرفدارم اورلاند است و پدر سمانه طرفدار سارکوزی. با هم گرم صحبت اند. گفتم: «بابا، یهلحظه، ببخشید... بابا اینجا کجاست؟» جوابش نامفهموم بود. {جامپکات} آشپزخانهی خانه اُپن است. تشنهام شده بود. رفتم از روی اُپن آشپزخانه پارچ آب را بردارم، که امین را دیدم کف آشپزخانه نشسته است و با همسایهمان آقابشیر صحبت میکند. از خوشحالی داد زدم: «امین؟!» با همان حالت همیشگیاش گفت: «چته؟ چرا داد میزنی؟» گفتم: «تو دیگه کِی اومدی؟» رفتم و بغلش کردم. نمیدانم چه مدت زمانی در بغل من بود. در بغل او بودم که از خواب بیدار شدم.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر