دوشنبه

آی یارُم بیا، دلدارُم بیا، دل میل تو داره، سزاوارُم بیا

دختر جوان سمت چپی‌ام گفت: «چی گوش می‌دی؟» گفتم: «این.» گوشیِ سمت چپم را از گوشم برداشتم و گفتم: «بیا گوش بده.» گذاشت گوش سمت راستش و سرش را تکان داد و گفت: «خیلی خوبه این.» خانم میان‌سال سمت راستی‌ام گفت: «من هم می‌شه گوش بدم؟» گفتم: «چرا نمی‌شه. می‌شه.» گوشیِ سمت راستم را از گوشم برداشتم و گفتم: «شما هم بیا گوش بده.» گوشی را گذاشت توی گوش چپش. سخت شده بود. سیم هدفون کوتاه بود. یه‌کم آمدم جلو تا آنها سرهای‌شان را بتوانند از پشتِ من به هم نزدیک کنند تا فیش هدفون از MP3 Player کنده نشود. دو پایم را گذاشتم روی برآمادگی وسط ماشین. و دست‌هایم را گذاشتم زیر چانه‌ام. راننده گفت: «چی گوش می‌دن؟» گفتم: «آهنگ.» گفت: «چه آهنگی؟» گفتم: «یارُم بیا.» خانم مسنّی که جلو نشسته بود، برگشت و گفت: «شنیدم، آهنگ قشنگیه. می‌شه من هم گوش بدم؟» گفتم: «نه نمی‌شه.» گفت: «چرا؟» گفتم: «آخه هدفون دو گوشی داره.» راننده گفت: «من هم دلم خواست.» گفتم: «ضبط ماشین USB می‌خوره؟» گفت: «چی؟ چی می‌خوره؟» گفتم: «ولش کن. ببخشید...» نیم‌خیز شدم و خودم را کشاندم تا جلوی ماشین. گفتم: «می‌شه چراغ جلو رو بزنی؟» راننده گفت: «سوخته. فقط با باز شدن درِ ماشین روشن می‌شه.» خانم مسن گفت: «من موبایلم چراغ‌قوّه داره.» موبایل‌اش را از کیفش درآورد و چراغ‌قوّه‌اش را روشن کرد. گفتم: «بگیر روی ضبط.» گرفت روی ضبط. گفتم: «USB داره. خیلی خوب شد.» راننده گفت: «خدا را شکر که داره.» برگشتم عقب و گفتم: «خانم‌ها ببخشید.» دختر جوان سمت چپی گفت: «چی شده؟ تازه داشتم حال می‌کردم.» گفتم: «چیزی نشده. یه‌لحظه...» خانم میان‌سال سمت راستی گفت: «راست می‌گه. تازه رسیده بود جاهای خوبش.» گوشی‌ها را از گوش‌شان درآوردند. در کیفم را باز کردم و کابل USB MP3 Player را برداشتم. دوباره نیم‌خیز شدم و خودم را کشاندم تا جلوی ماشین و کابل را به ضبط زدم. گفتم: «حالا شد. آقای راننده وُلُم بده.» راننده گفت: «چی بدم؟» گفتم: «ولش کن. مادرجان می‌شه یه‌کمی زیادش کنی.» خانم مسن صدا را بلند کرد و من دکمه‌ی Play را زدم.
«آی یارُم بیا، دلدارُم بیا، دل میل تو داره، سزاوارُم بیا...»
همه شروع کردند به دست زدن و با صدای بلند خواندن:
«دلبر جانمه، ماه تابانمه، به پیشِ من، بیا بیا...»
پس از دقایقی همه کم‌کم دست از خواندن کشیدن. دختر جوان سمت چپی‌ام و خانم میان‌سال سمت راستی‌ام، سرشان را تکیه داده بودند به شیشه. راننده شیشه را اندکی پایین آورده و سیگاری روشن کرده بود. خانم مسن جلو هم سرش را گذاشته بود روی عصایش. من هم که کمرم درد گرفته بود، تکیه دادم به صندلی و عقب رفتم و چشمانم را بستم.
«آی یارُم بیا، دلدارُم بیا، دل میل تو داره، سزاوارُم بیا...»
آسمان گُر گرفت و باران تندی شروع به باریدن کرد.

۱ نظر: