خوب که فکر میکنم، میبینم من هم از خاندانی هستم که خوشحال کردن دیگران را چندان بلد نیستند. بهتر بگویم اصلاً راه و روشاش را نمیدانند. فکر میکنند چیزهای کوچکی که برای خودشان جالب و خوشحالکننده است، باعث شعف و شادمانی میشود برای غیر هم اینگونه هست. که نیست. و وقتی که به این درک و شعور میرسند، به آن «آن» و لحظهی تاریخی میرسند، و میفهمند، افسرده میشوند. مثل من.
بهترین نمونه همین پدر بنده است. هیچگاه ندیدم که کاری مانند آنچه دیگران میکنند و خوشحالی را سبب میشود، انجام دهد. در تمام این سالها گمان میکردم او چنین اعمالی را قبول ندارد. امّا پس از گذار از مرحلهی بلوغ، به این نتیجه رسیدم که اصلاً بلد نیست. با ذکر یک خاطره میتوان به درک درستی از این وضیّت رسید. کنکور سراسری انجام شد و بنده با رتبهی سهرقمی قبول شدم. رشتهای که دوست داشتم. در دانشکدهای که میخواستم. همهچی ایدهآل. رنجها به پایان رسیده بود و در انتظار پاداش بودم. پاداش پدر چه بود: «عصر بریم استخر.» تمام. همان بود. آن روز، نمیدانستم پیش خود چه فکر کرده بود. امّا بار دیگر، اکنون، پس از گذار از مرحلهی بلوغ، دریافتهام که آن روز و نیز روزهای قبل و بعد از آن، در مقابل این مسئله، خوشحال کردن دیگران نقطهی ضعف دارد. همان نقطهضعفی که من دارم. برادرم هم دارد. خواهرانم نیز. و دیگر اعضای خاندان. به گمانم این ضعف ریشهی ژنتیک دارد. بیماریست که در خاندانمان افتاده و تاکنون کَسی در اینباره نیندیشیده. کَسی هم از بیرون به این مسئله اشاره نکرده.
نمونهای دیگر. یکی از برادرهای پدرم که میشود عموی بنده، عموجعفر، رییس یکی از شعبههای بانک صادرات بود. نمیدانم و نمیدانیم چه شد که از یک تاریخی به بعد، به شکل وحشتناکی به جمعآوری توشهی آخرت پرداخت. غریب و بیمارگونه. تا آنجا که در یک جیباش قرآن بود و در جیب دیگرش مفاتیح. مفاتیح هم که میدانید برای هر رخدادی که در اطراف آدمی میافتد، دعایی در چنته دارد. راه میرفت و آیه و دعا میخواند. نماز سَرِ وقت. همهی آن دعا و ترتیلها به کنار، این آخری باعث تعجب خاندان شده بود. چون در مسلمانی این خاندان، خواندن نماز سَرِ وقت، پدیدهای غریب است. این خاندان برای خود زمان ویژهای برای اقامهی نماز داشته و دارد. چندان هم پیچیده نیست. دقایقی مانده به اذان، نوبت خواندن نماز قبلیست. به طور مثال، یکی دو دقیقه مانده به اذان مغرب، نماز ظهر و عصر خوانده میشود. بله، برای چنین خاندانی دیدن کسی که نماز سرِ وقت بخواند، عجیب بود. عموجعفر، روزی به این نتیجه رسید که برای خوشحال کردن کارکنان بانک، هر صبح به مدت پانزده دقیقه قرآن بخواند. به ترتیل هم راضی نشده بود، اِلّا و بِلّا باید با صوت بخواند. ساعت ششونیم، هفت صبح. این ساعت دقیقاً زمانیست که بهترین آوازهخوانان و مجرّبترین قاریان قرآن هم صدای ناخوشی دارند. چه برسد به عمو جعفر. که اگر به طور مداوم برای چند دقیقه در شرایط عادّی پشتِ سرِ هم حرف بزند، صدایش گوشخراش است. یک ماهِ تمام برای کارکنان بیچارهی بانک قرآن خواند. آنها هم کارمند بودند و او رییس. حق اعتراضی باقی نمیماند. عمویم را میدیدم و او تعریف میکرد که بیا ببین چه کردهام. خلقی را خوشحال کردهام و چه تشکّری از من میکنند. آخرش هم معلوم نشد آن بینوایان چگونه از دست صدای عموجعفر خلاص شدند. به نظر میرسد، در خفا نامهای به مدیران ارشد بانک نوشتهاند و ماجرا را شرح دادهاند و مدیران نیز محترمانه و دوستانه از عمویم خواستند که نخواند. از آن تاریخ تا کنون کسی صدای قرآن خواندن عموجعفر را نشنید. غمگین شد. چون به آن لحظهی تاریخی رسیده بود، به آنجایی که دانسته بود، ندانستن چگونه خوشحال کردن دیگران را.
یک مورد دیگر. یکی دیگر از عموهای بنده، در یکی از عیدهای نوروز، آمد تا این برادرزادههای عزیزش را بیشتر از هر سال دیگری خوشحال کند. برداشت به هر یک از ما [برادرزادههایش] یک عدد اسکناس داد. اسکناسهایی در قطع یک برگ A۴ با طرح اسکناس. نکتهی غمانگیز، در این مورد هم نسبت سن و قیمت اسکناسها را رعایت کرده بود. هر که سنّ بیشتری داشت، مثلاً طرح اسکناس ۱۰۰ تومانی گرفت و هر که کوچکتر بود مثلاً ۵۰ تومانی. و جالب برخی از آنها کمرنگ چاپ شده بود. در همانجا زناش که میشود زنعموی بنده، به او توپید که «محمود این چیه دیگه. خودسر رفتی کار انجام دادی. بچّهها دلشان را خوش کردهاند به عیدی. این آشغالها چه ارزشی دارن.» همانجا با اینکه هنوز از مرحلهی بلوغ گذر نکرده بودم، امّا غم عمویم را دیدم. جور خاصی به زناش، به ما و به اطراف نگاه کرد و هیچ نگفت. چرا؟ چون به آن لحظهی تاریخی از زندگی خودش رسیده بود.
بله من هم از تخم و ترکهی این خاندانم. امشب در خیابان، در حین قدم زدن، پس از یک کشوقوس روحی و کلنجارهای درونی، باز به این نتیجه رسیدم که چرا، واقعاً چرا من از خوشحال کردن دیگران چنین عاجزم؟ چرا بلد نیستم. و چرا آن را فرا نمیگیرم؟ اصلاً مگر اینچیزها یادگرفتنیست؟ همهی این پرسشها برای این بود که من هم چند روز پیش، و نیز در همین شبی که گذشت و در آن قدم زدن، به آن لحظهی تاریخی، به آن «آن» رسیدم.
یک مورد دیگر. یکی دیگر از عموهای بنده، در یکی از عیدهای نوروز، آمد تا این برادرزادههای عزیزش را بیشتر از هر سال دیگری خوشحال کند. برداشت به هر یک از ما [برادرزادههایش] یک عدد اسکناس داد. اسکناسهایی در قطع یک برگ A۴ با طرح اسکناس. نکتهی غمانگیز، در این مورد هم نسبت سن و قیمت اسکناسها را رعایت کرده بود. هر که سنّ بیشتری داشت، مثلاً طرح اسکناس ۱۰۰ تومانی گرفت و هر که کوچکتر بود مثلاً ۵۰ تومانی. و جالب برخی از آنها کمرنگ چاپ شده بود. در همانجا زناش که میشود زنعموی بنده، به او توپید که «محمود این چیه دیگه. خودسر رفتی کار انجام دادی. بچّهها دلشان را خوش کردهاند به عیدی. این آشغالها چه ارزشی دارن.» همانجا با اینکه هنوز از مرحلهی بلوغ گذر نکرده بودم، امّا غم عمویم را دیدم. جور خاصی به زناش، به ما و به اطراف نگاه کرد و هیچ نگفت. چرا؟ چون به آن لحظهی تاریخی از زندگی خودش رسیده بود.
بله من هم از تخم و ترکهی این خاندانم. امشب در خیابان، در حین قدم زدن، پس از یک کشوقوس روحی و کلنجارهای درونی، باز به این نتیجه رسیدم که چرا، واقعاً چرا من از خوشحال کردن دیگران چنین عاجزم؟ چرا بلد نیستم. و چرا آن را فرا نمیگیرم؟ اصلاً مگر اینچیزها یادگرفتنیست؟ همهی این پرسشها برای این بود که من هم چند روز پیش، و نیز در همین شبی که گذشت و در آن قدم زدن، به آن لحظهی تاریخی، به آن «آن» رسیدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر