کسی از فردایش خبر ندارد. صادقترین جمله شاید این باشد. من هم خبر نداشتم وقتی شب خوابیدم و صبح مانند تمام این سالها سرِ کار حاضر شدم. وقتی خبردار شدم که عصر گذشت و شب شد، به خانه رسیدم و فهمیدم روزی که گذشت آخرین روز کاریام بوده. دیگر شده هر پنج شش ماه یکجا. به نظرم باید از نیاکانمان دوباره فواید یکجانشینی را بیاموزیم. و بعد به این ضربالمثل میرسم که آزموده را آزمودن خطاست.
اگر چه در تمام این سالها تن به کارهایی دارم که حتّا فکر کردن به آنها آزاردهنده است، امّا میگویم کار که عیب نیست علیآقا. مثلاً سالها پیش، فکر کنم شش هفت سال قبل بود که بیکار شده بودم. به پروژهای دعوت شدم. پروژه چه بود: مکتوب کردن دستاوردهای هشت سال دولت خاتمی، در پرانتز دولت اصلاحات. که در هر استان در آن هشت سال کذایی چه اتّفاقی افتاده بود. هیچ، امّا باید نوشته میشد. ما هم مینوشتیم. میرفتیم حضوری خدمت مدیرکل سازمان آب و فاضلاب استان کرمان. سؤال اوّل: «به نظر شما مهمترین دستاورد سازمان مطبوعتان را در این هشت سال در چه میبینید؟» نام بخشهای هر کتاب: دستاوردهای حوزهی تعاون در هرمزگان. بهزیستی، راه، درمان و بهداشت، صنعت، بیمه، فلان و بهمان. و مینوشتم. شهر به شهر و استان به استان مینوشتم.
و حالا نقطه سرِ خط. بر روی پروندهای دربارهی دایناسور در ایران کار میکنم. با این پرسش اصلی: «آیا در ایران دایناسورها زندگی میکردند؟» [با صدای ابوالحسن تهامی، خوانده شود] با تیتر: تعقیب ردّ پای دایناسورها در سرزمین توران. [با صدای ابوالحسن تهامی، خوانده شود] خب من این را و اینها را نمیخواستم. اصلاً نباید قضیه اینجوری پیش میرفت. امّا کار که عیب نیست علیآقا.
همهچی افتاده است بر روی تکرار. سوزنِ زندگیام یکجایی گیر کرده است. تا یکجایی پیش میروم، بعد فرمان عقبگرد. دوباره از همانجایی که آغاز شده بود. چرخ را دوباره اختراع میکنم. چرخ میچرخد تا جایی میچرخد و بعد از آنجا، دیگر نمیچرخد.
اتًفاقات هم میگویند دوبار رخ میدهد، یکی به شکلِ تراژدی و بار دیگر کمیک، مثل همین سریالی که تبلیغ میشود، ساختهی امرالله احمدجو که گفته میشود «روزی روزگاری» دیگریست، امّا حسامبیگ و مُرادبیگ آن کجا و این کجا. امّا نمیدانم حوادث زندگیِ ما چرا همهاش تراژیک و تراژیکتر میشود.
«این دنیا داره به کجا میره؟» این سؤال را سالها پیش اسکورسیزی در «رفقای خوب» در دهان جیمی کانوی [رابرت دنیرو] گذاشت تا از تامی دِویتو [جو پیشی] بپرسد. که پرسید و تامی ناغافل اسلحهاش را کشید و خدمتکار میخانهای را تیرباران کرد و گفت: «داره به اینجا میره.» [در ضمن در این فیلم سیصد مرتبه کلمهی «fuck» شنیده میشود. شمرده و خط کشیدهام.]
وقتی که دیگر فیلمهای اختصاصی برای الیگودرز ساخته نمیشودٰ، فیلمهایی که در تهران نمایش نمییافت، تا در آن قهرمان فیلم با موتورش از گودالی بپرد و یا به بدمن فیلم مشتی بزند تا تماشاگران سوت و کف و هورا و برخی از ذوق بایستند، در چنین زمانهای فقط «او» بکر و دستنخورده باقی مانده است. تنها راه نجات چنگ زدن به «او»ست. به «تو».
ما نگفتیم
تو تصویرش کن.
اگر چه در تمام این سالها تن به کارهایی دارم که حتّا فکر کردن به آنها آزاردهنده است، امّا میگویم کار که عیب نیست علیآقا. مثلاً سالها پیش، فکر کنم شش هفت سال قبل بود که بیکار شده بودم. به پروژهای دعوت شدم. پروژه چه بود: مکتوب کردن دستاوردهای هشت سال دولت خاتمی، در پرانتز دولت اصلاحات. که در هر استان در آن هشت سال کذایی چه اتّفاقی افتاده بود. هیچ، امّا باید نوشته میشد. ما هم مینوشتیم. میرفتیم حضوری خدمت مدیرکل سازمان آب و فاضلاب استان کرمان. سؤال اوّل: «به نظر شما مهمترین دستاورد سازمان مطبوعتان را در این هشت سال در چه میبینید؟» نام بخشهای هر کتاب: دستاوردهای حوزهی تعاون در هرمزگان. بهزیستی، راه، درمان و بهداشت، صنعت، بیمه، فلان و بهمان. و مینوشتم. شهر به شهر و استان به استان مینوشتم.
و حالا نقطه سرِ خط. بر روی پروندهای دربارهی دایناسور در ایران کار میکنم. با این پرسش اصلی: «آیا در ایران دایناسورها زندگی میکردند؟» [با صدای ابوالحسن تهامی، خوانده شود] با تیتر: تعقیب ردّ پای دایناسورها در سرزمین توران. [با صدای ابوالحسن تهامی، خوانده شود] خب من این را و اینها را نمیخواستم. اصلاً نباید قضیه اینجوری پیش میرفت. امّا کار که عیب نیست علیآقا.
همهچی افتاده است بر روی تکرار. سوزنِ زندگیام یکجایی گیر کرده است. تا یکجایی پیش میروم، بعد فرمان عقبگرد. دوباره از همانجایی که آغاز شده بود. چرخ را دوباره اختراع میکنم. چرخ میچرخد تا جایی میچرخد و بعد از آنجا، دیگر نمیچرخد.
اتًفاقات هم میگویند دوبار رخ میدهد، یکی به شکلِ تراژدی و بار دیگر کمیک، مثل همین سریالی که تبلیغ میشود، ساختهی امرالله احمدجو که گفته میشود «روزی روزگاری» دیگریست، امّا حسامبیگ و مُرادبیگ آن کجا و این کجا. امّا نمیدانم حوادث زندگیِ ما چرا همهاش تراژیک و تراژیکتر میشود.
«این دنیا داره به کجا میره؟» این سؤال را سالها پیش اسکورسیزی در «رفقای خوب» در دهان جیمی کانوی [رابرت دنیرو] گذاشت تا از تامی دِویتو [جو پیشی] بپرسد. که پرسید و تامی ناغافل اسلحهاش را کشید و خدمتکار میخانهای را تیرباران کرد و گفت: «داره به اینجا میره.» [در ضمن در این فیلم سیصد مرتبه کلمهی «fuck» شنیده میشود. شمرده و خط کشیدهام.]
وقتی که دیگر فیلمهای اختصاصی برای الیگودرز ساخته نمیشودٰ، فیلمهایی که در تهران نمایش نمییافت، تا در آن قهرمان فیلم با موتورش از گودالی بپرد و یا به بدمن فیلم مشتی بزند تا تماشاگران سوت و کف و هورا و برخی از ذوق بایستند، در چنین زمانهای فقط «او» بکر و دستنخورده باقی مانده است. تنها راه نجات چنگ زدن به «او»ست. به «تو».
ما نگفتیم
تو تصویرش کن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر