امروز صبح رفتم دکتر. چند روزیست دستِ راستم بین آرنج تا مُچ درد عجیبی میکند. بیاعتنایی کرده بودم و این جملهی همیشگی را گفته بودم: «چیزی نیست و خودش خوب میشود.» امّا خوب نشد تا امروز صبح که درد پدرم را درآورد. رفتم بیمارستان بقیهالله. طبقهی اوّل، سمت چپ، بخش ارتوپدی، شکستگیها و درد مفاصل و... نوبتم شد و رفتم داخل.
«بله؟ چی شده؟» اینو دکتر گفت. میانسال بود. گفتم: «دستم درد میکنه. اینجا. از اینجا تا اینجا.» گفت: «دردش چه جوریه؟ استخوونت درد میکنه یا ماهیچَت؟» گفتم: «دردش یهجوریه. نمیدونم استخونِ یا ماهیچه.» از پشت میزش بلند شد و روی صندلی روبهروی من نشست. گفت: «دربیار.» گفتم: «بله؟» گفت: «سوییشرتو دَر بیار تا بتونی آستینِتو بزنی بالا.» گفتم: «بدون درآوردن سوییشرتم هم میتونم آستینم را بالا بزنم.» گفت: «بزن ببینم.» زدم. دستِ راستم را با دست راستش گرفت و زیر و رو کرد. مالش داد. احساس چندان خوبی نداشتم. دروغ چرا از این کارش خوشم نیامد. گفت: «با دستات چیکار میکنی؟» گفتم: «مثل همه. با دستاشون چیکار میکنن. من هم همون کار رو میکنم.» گفت: «بقیه چیکار میکنن؟» گفتم: «هر کاری که با دستشون انجام میدن.» گفت: «کارت چیه؟» گفتم: «توی روزنامه کار میکنم.» گفت: «کدوم روزنامه؟» گفتم: «اعتماد» گفت: «همون که کروبی رییساش بود؟ تعطیل شد؟» گفتم: «رییساش کروبی نیست. اون اعتماد ملی بود.» گفت: «رییس شما کیه؟» گفتم: «نمیشناسید.» گفت: «چپ اید دیگه؟» گفتم: «آره چپ ایم.» گفت: «پس با دستات زیاد کار میکنی. مینویسی.» گفتم: «آره خب.» گفت: «کوفتگیِ. چند روزی باید به دست راستت استراحت بدی. هیچکاری باهاش نکن.» گفتم: «هیچکاری؟» گفت: «هیچکاری. برات یه ژل موضعی مینویسم...» پریدم در حرفاش و با تهخندهای گفتم: «بیحسکنندهس دیگه؟» با تهخندهای گفت: «آره امّا درصدش کمِ. بههرحال کارترو راه میاندازه.» گفتم: «دردشو چیکار کنم.» گفت: «مُسکن هم برات مینویسم.» بلند شدم و آستین سوییشرتم را پایین کشیدم و نسخه را گرفتم و دَر را باز کردم. همان لحظه برگشتم و با خنده گفتم: «هیچکاری یعنی نکنم؟» دکتر با خنده بلندتر گفت: «هیچکاری.» گفتم: «باشه... باشه.» با همان اندازهی صدا گفت: «محکم هم ببندش.» من هم محکم بستماش.
«بله؟ چی شده؟» اینو دکتر گفت. میانسال بود. گفتم: «دستم درد میکنه. اینجا. از اینجا تا اینجا.» گفت: «دردش چه جوریه؟ استخوونت درد میکنه یا ماهیچَت؟» گفتم: «دردش یهجوریه. نمیدونم استخونِ یا ماهیچه.» از پشت میزش بلند شد و روی صندلی روبهروی من نشست. گفت: «دربیار.» گفتم: «بله؟» گفت: «سوییشرتو دَر بیار تا بتونی آستینِتو بزنی بالا.» گفتم: «بدون درآوردن سوییشرتم هم میتونم آستینم را بالا بزنم.» گفت: «بزن ببینم.» زدم. دستِ راستم را با دست راستش گرفت و زیر و رو کرد. مالش داد. احساس چندان خوبی نداشتم. دروغ چرا از این کارش خوشم نیامد. گفت: «با دستات چیکار میکنی؟» گفتم: «مثل همه. با دستاشون چیکار میکنن. من هم همون کار رو میکنم.» گفت: «بقیه چیکار میکنن؟» گفتم: «هر کاری که با دستشون انجام میدن.» گفت: «کارت چیه؟» گفتم: «توی روزنامه کار میکنم.» گفت: «کدوم روزنامه؟» گفتم: «اعتماد» گفت: «همون که کروبی رییساش بود؟ تعطیل شد؟» گفتم: «رییساش کروبی نیست. اون اعتماد ملی بود.» گفت: «رییس شما کیه؟» گفتم: «نمیشناسید.» گفت: «چپ اید دیگه؟» گفتم: «آره چپ ایم.» گفت: «پس با دستات زیاد کار میکنی. مینویسی.» گفتم: «آره خب.» گفت: «کوفتگیِ. چند روزی باید به دست راستت استراحت بدی. هیچکاری باهاش نکن.» گفتم: «هیچکاری؟» گفت: «هیچکاری. برات یه ژل موضعی مینویسم...» پریدم در حرفاش و با تهخندهای گفتم: «بیحسکنندهس دیگه؟» با تهخندهای گفت: «آره امّا درصدش کمِ. بههرحال کارترو راه میاندازه.» گفتم: «دردشو چیکار کنم.» گفت: «مُسکن هم برات مینویسم.» بلند شدم و آستین سوییشرتم را پایین کشیدم و نسخه را گرفتم و دَر را باز کردم. همان لحظه برگشتم و با خنده گفتم: «هیچکاری یعنی نکنم؟» دکتر با خنده بلندتر گفت: «هیچکاری.» گفتم: «باشه... باشه.» با همان اندازهی صدا گفت: «محکم هم ببندش.» من هم محکم بستماش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر