یکی دو روز از سالِ جدید میگذشت. پدرم اسکناسی دَه تومانی کف دستاش گذاشت و گفت: «تا آنجایی که میشه اینارو بچرخون.»
از آن چرخوفلکهای کوچکی که توی محلّهها میآمدند. این چرخوفلکها هم از آن چیزهایی بود که از یکجایی به بعد در تاریخ گم شدند، محو شدند. چه شدند؟
من بودم و برادرم و سه چهار پسربچّه دیگر فامیل. باخوشحالی بسیار سوار شدیم. آرامآرام چرخوفلک راه افتاد و چرخید. چرخید و چرخید. آنقدر چرخید که دیگر به التماس کردن افتاده بودیم. جیغوداد میزدیم: «میخوایم پیادهشیم...».
پیاده که شدم، ناخودآگاه افتادم. سَرَم گیج میرفت. هر کداممان یه گوشهای گیر و دستهجمعی بالا آوردیم.
نمیدانم، هنوز هم نمیدانم چرا یارو به داد و هوارهایمان گوش نمیکرد. و نمیدانم چرا یکهو گوش کرد. نمیدانم چرا پدرم این کار را با ما کرد. چه پند و درسی در این سرگیجه و بالا آوردن نهفته بود؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر