سَرِ کوچهی سوّم در خیابان هجدهم غربی، کافهی دنجی بود. اگر پشت یکی از دو میز کنار پنجرهاش مینشستی، میتوانستی خانهی مورد را ببینی. یک آپارتمان قدیمی، آجارنما و اگر اشتباه نکنم از ساخت آن شصت هفتاد سال میگذشت. ورودی زیبایی داشت. ابتدا یک در فلزی که در دو طرفاش نردهها ادامه داشت و بعد شش پلّه، و بعد در ورودی آپارتمان. در بزرگ امّا نه چندان پهن. فکر میکنم زیبایی چنین ورودی، به شیشههای رنگی بالای درش بَرمیگشت. قهوهام را که پیشخدمت کافه آورد، وارد بخش دوّم مأموریّت شدم: انتظار. بخش مهم و حیاتی و البته به همان اندازه مزخرف. در این مرحله، تو به عنوان یک مأمور ظاهراً کار پیچیدهای انجام نمیدهی امّا این مرحله اساس مأموریّت توست. اینکه ببینی مورد آیا تنهاست یا نه. اینکه در خانه هست یا نه. اگر هست دقیقاً چه زمانی -در این کار ساعتها، دقیقهها و البته ثانیهها بسیار ارزشمند اند- از خانهاش بیرون میرود و اگر نیست دقیقاً چه زمانی برمیگردد. از خوششانسیام بود که مورد، دستش را زود، رو کرد. ساعت هفتونیم از آپارتمان بیرون زد. قهوهام را خوردم و پولش را روی میز گذاشتم و راه افتادم. بارانِ ریزی هم شروع به باریدن کرده بود. از خیابان گذاشتم و حالا درست پشتِ سَر او بودم. این موقعیّت را، یعنی پشتِ سَرِ یک مورد را بارها تجربه کرده بودم. یکجورهایی در این زمینه تخصص داشتم. اولین مأموریّتها، بهتر بگویم واحدهای عملیام بعد از گذراندن واحدهای تئوری، همین راه رفتن پشتِ سَرِ مورد بود. به عبارت علمیتر: تعیقیب و مراقبت. اوایل برایم جذّاب بود. امّا مانند هر کاری، هر چه زمان گذشت و راه رفتن پشتِ سَرِ موردها و و تعقیب آنها بیشتر شد، از جذابیّتاش کاسته شد. امّا این واحد درسی، در آن زمان دل من را بیش از سایر داوطلبها زد. از شانس من، زمانی که داشتم این واحد عملی را میگذراندم، بخشنامهای از مرکز آمد که فعلاً نیروی جدیدی، استخدام نمیشود. از یکی از همین تعقیبهایم به سازمان برگشته بودم که این بخشنامه را روی بُرد دیدم. وا رفتم. من و یکی دو نفر دیگر -تا آنجا که اطّلاع داشتم- این واحد عملی را یک سال گذراندیم. مصیبت بود. هر روز یک مورد جدید. ساعتها تعقیب، ساعتها مراقبت. در اواخر آن دوره، از زیر کار درمیرفتم. تا یکی دو ساعت، مورد را تعقیب میکردم و بعد جیم میزدم. یک گزارش مندرآوردی مینوشتم و میدادم دست صاحبش. که مورد کجاها رفت و چه کسانی را دید و چه و چه. امّا سالهاست، از زمانی که دیگر حرفهای شدم تمام مراحل را با دقّت انجام میدهم. برایم جذّاب بود؟ لذّت میبردم؟ نه. دیگر قضیه برای عوض شده بود. بحث اینچیزها دیگر نیست. میدانستم اگر در تمام مراحل یک مأموریّت، کارم را درست انجام بدهم، در آخر، کارم آنجوری که باید و شایسته است، درمیآید: تمیز و بدون کثافتکاری. پس تمرکز روی مورد از همین قدمزدنها پشتِ سَرِ او آغاز میشود. مورد از خیابان هجدهم غربی، وارد خیابان هفدهم شد. پنج دقیقه در ایستگاه، منتظر اتوبوس شدیم. اتوبوس آمد و پس از گذر از خیابان شانزدهم سَر بلوار «G» از اتوبوس پیاده شد. من هم به دنبالش. مورد به آن طرف خیابان رفت و وارد کوچهی چهلوهفتم شد. احساس کردم، اندکی بیش از اندازه نزدیکش شده بودم. سَرِ کوچه ایستادم تا کمی ازش فاصله بگیرم. مورد وارد یک خانه، یا مغازه شد. از جایی که بودم، درست نمیدیدم. قدمهایم را تند کردم. مورد وارد یک نانوایی شده بود. دَه متری از مغازه فاصله گرفتم و منتظر شدم. یازده دقیقه و اندی ثانیه مورد از نانفروشی بیرون آمد. با کیسهی بزرگی در دست. مغازه را شخم زده بود. پیرمرد انواع نانها را خریده بود. بلوار «G» را قدمزنان میرفت و من هم طبعاً پشتِ سَرِش. از بلوار «G»مورد وارد خیابان هجدهم غربی شد. یک دورِ باطل. درست بود که خیابان هجدهم غربی به سمت پایین یکطرفه بود امّا مورد میتوانست پیاده، از هجدهم بالا برود، بعد به بلوار «G» و بعد هم نانهایش را بخرد. حتّآ بعد از اینکه متوجّه شدم در همان خیابان هجدهم غربی، یک نانفروشی هست، عصبانی نشدم. برایم مهم نبود. روز آخر زندگیاش بود. بگذار هر جا دوست دارد برود. هر چه میخواهد بخرد.
دیگر گذشت آن ایّام جوانی. که روزی تعقیب پیرمردی به پستم خورد. پیرمرد ۷۸ ساله امّا واکنشها و راه رفتنش از همسنوسالان خودش آهستهتر بود. از ساعت نُه و بیست دقیقه از دمِ در خانهاش تعقیبش کردم تا ساعت سه عصر. شب که به خانهام برگشتم زانوهایم، غضروفهایم، مفاصلم، تمام بدنم درد میکرد. از بس آهسته راه میرفت و من مجبور بودم پشتِ سَرِش بایستم، بنشینم تا فاصلهام را با او حفظ کنم. سه روز تعقیب او ادامه داشت. سیاهترین روزهای زندگیام بود. روز آخر که دیگر در کنار او راه میرفتم. آخرینباری که میخواست از خیابان رد شود و به خانهاش برود، حتّا دستش را گرفتم و از خیابان رَدَش کردم. البته این نکتهی آخر را در گزارشم نیاوردم.
این مورد من را یاد آن مورد میانداخت. پیرمرد وارد آپارتمانش شد. دَرِ ساختمان از آن درهایی بود که به فنری متّصل هستند که پس از باز شدن بسیار آرام برمیگردند و بسته میشوند. گذاشتم پیرمرد داخل شود و وقتی از دَر فاصله گرفت به سرعت پایم را لای در گذاشتم. خانهی مورد طبقهی اوّل بود. همان مسافت کوتاه را، مورد، پنجشش دقیقه طول داد. منتظر ایستادم تا کاملاً وارد خانهاش شود. باید میگذاشتم برای آخرینبار خوب خانهاش را ببیند. در آن راه برود. باید محترمانه با مورد برخورد کرد. دَه دقیقهای صبر کردم. جلوی در آپارتمانش ایستادم. زنگ را زدم. مطمئن بودم با توجّه به سرعتِ عملِ مورد، باز چند دقیقهای فرصت خواهم داشت. از کیفم اسلحهام را درآوردم. صداخفهکناش را نصب کردم. صدای پایش را شنیدم. در را باز کرد. فاصلهام با او تقریباً یکمترونیم بود. اسلحلهام را بالا گرفتم و یک تیر، وسط پیشانیاش خالی کردم. این نیز تمام شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر