با اینکه چاقو را چند بار به سینهاش فرو کرده بودم، امّا چشمانش هنوز برقِ گذشته را داشت. خیره بود به چشمانم. از روی صندلی کارش، به کفِ اتاق پرتابش کردم. روی سینهاش نشستم و دستانم را بر گلویش فشردم. وقتی دیگر مطمئن شدم جانی در بدن ندارد، از روی سینهاش بلند شدم و نقاب را از روی صورتم برداشتم. کنارش نشستم و سیگاری روشن کردم. آفتاب در حالِ طلوع کردن بود. نور از لابهلای پرده به اتاق میتابید. موقع رفتن، کتابخانه را رویش انداختم و از آپارتمانش بیرون رفتم. تمام شد. این مأموریت هم تمام شد. به خوبی و خوشی. مانند همیشه. تر و تمیز. بدون کثافتکاری و جیغ و داد. محترمانه. آنچنان که برنامهاش را ریخته بودم. برایم همین مهم است. کار را درست انجام دادن. اگر بخواهی کاری را با شلختگی تمام کنی، بهتر است، آن را اصلاً شروع نکنی. در تمام این سالها، در تمام مأموریتهایم، سعیام بوده، کارم را با دقّت انجام دهم. البته همیشه تر و تمیز نبوده. بوده گاهی اوقات که کار از دستم در برود. مانند آن مورد در خیابانِ شانزدهم. زنیکه جیغجیغو. میگویم "مورد"، چون من نام هیچیک از آنها را نمیدانم. نه اینکه به من نمیگفتند، نه. خودم نمیخواستم بدانم. فقط عکسِ مورد و آدرس را میگرفتم و راه میافتادم. فکر میکنم دانستن نام کسی، در شیوهی برخوردم با او تأثیر دارد.
بله، در آن مورد خودم را مقصر میدانم. همیشه وقتی وارد خانهی مورد میشوم، که او در خانه تنها باشد. تنهای تنها. آن روز هم تقریباً دو روز خانهی مورد را پاییدم. روز جمعه برگهی مأموریّتم را گرفتم و شنبه صبح رفتم برای کشیک دادن و تمام کردن کار. همین اشتباهم بود. انتخاب در روز مأموریّت؛ شنبه. کدام احمقی نمیداند شنبهها، هر زن و شوهری هر جای عالم که باشند به خانهشان برمیگردند. حتّا اگر طلاق گرفته باشند. این را کِی فهمیدم؟ یکشنبه صبح. بیخود و بیجهت ساعتها وقتم را تلف کردم. یکشنبهشب، مرد چمدان به دست از خانه بیرون آمد و سوار آژانس شد و رفت به کنفرانسی در هلند. اطلاعاتش را داشتم. حتّا روز و ساعت پرواز را. امّا دانستن تمام اینها مانعی برای آن همه وقت تلف کردن نشده بود. ساعت دو شب، کلید را به قفل خانه انداختم و وارد شدم. شاهکلید و سنجاققفلی و اینها نه؛ کلید. تقریباً دو هفته قبل از آن شب، همکاران، پس از ساعتها تعقیب و مراقبت، کلید آپارتمان را در یک دعوای ساختگی از یکی از ساکنین آپارتمان زده بودند. خیلی راحت. از پلّهها به آرامی بالا رفتم و رسیدم طبقهی سوّم. کلید در ورودی آپارتمان را انداختم. این کلید از کجا آورده بودم؟ از همان ساکن آپارتمان در دعوای ساختگی. شوهرِ مورد. همان مردِ چمدان به دست که راهی هلند شد. خیلی راحت. داخل شدم. با قدمهای بلند امّا تیز و تند، از حال و نشیمن رد شدم و رسیدم پشتِ درِ اتاق خواب. در تا نیمه، باز بود. اسلحه را کشیدم، یک قدم جلو رفتم و سهبار شلیک کردم. مانند همیشه. سَر، سینه و پایین. کار از محکمکاری عیب نمیکند. خیلی تمیز. مانند همیشه. یعنی گمان میکردم مانند همیشه. همان مسیر را که برگشتم، درِ دستشویی باز شد و مورد از آن بیرون آمد. تا من را دید جیغ بلندی کشید. آنشب هم طبق عادت، تنها سه فشنگ در خشاب اسلحهام گذاشته بودم. درست اندازهی مصرفم. میدانستم ریسک این کار زیاد است. امّا پس از شش سال، آنقدر به خودم اعتماد و اطمینان داشتم که قانع به سه فشنگ باشم. امّا در آن لحظه که مورد روبهرویم با نهایت توانایی، جیغ میکشید، تنها احتیاج به یک فشنگ داشتم. چاره چه بود. باید جمعاش میکردم. به سرعت نزدیکش شدم و با دست راست، چاقویم را از قلافش که سمت چپ کمرم بسته بودم، بیرون کشیدم و شاهرگ گردن مورد را زدم. در ورودی آپارتمان را که باز کردم، صدای افتادن مورد را شنیدم. قبول دارم، کارم در آن مأموریّت چندان تمیز نبود. دو خونریزی بیجهت. دو جای خانه کثیف شده بود. یکی بیخودی کشته شد. و از همه مهمتر جیغ و داد مورد. اگر چند دقیقه بیشتر سروصدا شده بود، امکان هر اتّفاقی بود؛ بیدار شدن همسایهها و...
آن مأموریّت امّا، نقطهی عطفی در زندگیام بود. چند درس از آن شب گرفتم. یکی کنار گذاشتن قانون سه فشنگ. دوّم بسنده نکردن به رفتن مرد از خانه در مأموریتهایی که مورد زن بود. و سوّم اینکه شنبهها، کار تعطیل است.
بله، در آن مورد خودم را مقصر میدانم. همیشه وقتی وارد خانهی مورد میشوم، که او در خانه تنها باشد. تنهای تنها. آن روز هم تقریباً دو روز خانهی مورد را پاییدم. روز جمعه برگهی مأموریّتم را گرفتم و شنبه صبح رفتم برای کشیک دادن و تمام کردن کار. همین اشتباهم بود. انتخاب در روز مأموریّت؛ شنبه. کدام احمقی نمیداند شنبهها، هر زن و شوهری هر جای عالم که باشند به خانهشان برمیگردند. حتّا اگر طلاق گرفته باشند. این را کِی فهمیدم؟ یکشنبه صبح. بیخود و بیجهت ساعتها وقتم را تلف کردم. یکشنبهشب، مرد چمدان به دست از خانه بیرون آمد و سوار آژانس شد و رفت به کنفرانسی در هلند. اطلاعاتش را داشتم. حتّا روز و ساعت پرواز را. امّا دانستن تمام اینها مانعی برای آن همه وقت تلف کردن نشده بود. ساعت دو شب، کلید را به قفل خانه انداختم و وارد شدم. شاهکلید و سنجاققفلی و اینها نه؛ کلید. تقریباً دو هفته قبل از آن شب، همکاران، پس از ساعتها تعقیب و مراقبت، کلید آپارتمان را در یک دعوای ساختگی از یکی از ساکنین آپارتمان زده بودند. خیلی راحت. از پلّهها به آرامی بالا رفتم و رسیدم طبقهی سوّم. کلید در ورودی آپارتمان را انداختم. این کلید از کجا آورده بودم؟ از همان ساکن آپارتمان در دعوای ساختگی. شوهرِ مورد. همان مردِ چمدان به دست که راهی هلند شد. خیلی راحت. داخل شدم. با قدمهای بلند امّا تیز و تند، از حال و نشیمن رد شدم و رسیدم پشتِ درِ اتاق خواب. در تا نیمه، باز بود. اسلحه را کشیدم، یک قدم جلو رفتم و سهبار شلیک کردم. مانند همیشه. سَر، سینه و پایین. کار از محکمکاری عیب نمیکند. خیلی تمیز. مانند همیشه. یعنی گمان میکردم مانند همیشه. همان مسیر را که برگشتم، درِ دستشویی باز شد و مورد از آن بیرون آمد. تا من را دید جیغ بلندی کشید. آنشب هم طبق عادت، تنها سه فشنگ در خشاب اسلحهام گذاشته بودم. درست اندازهی مصرفم. میدانستم ریسک این کار زیاد است. امّا پس از شش سال، آنقدر به خودم اعتماد و اطمینان داشتم که قانع به سه فشنگ باشم. امّا در آن لحظه که مورد روبهرویم با نهایت توانایی، جیغ میکشید، تنها احتیاج به یک فشنگ داشتم. چاره چه بود. باید جمعاش میکردم. به سرعت نزدیکش شدم و با دست راست، چاقویم را از قلافش که سمت چپ کمرم بسته بودم، بیرون کشیدم و شاهرگ گردن مورد را زدم. در ورودی آپارتمان را که باز کردم، صدای افتادن مورد را شنیدم. قبول دارم، کارم در آن مأموریّت چندان تمیز نبود. دو خونریزی بیجهت. دو جای خانه کثیف شده بود. یکی بیخودی کشته شد. و از همه مهمتر جیغ و داد مورد. اگر چند دقیقه بیشتر سروصدا شده بود، امکان هر اتّفاقی بود؛ بیدار شدن همسایهها و...
آن مأموریّت امّا، نقطهی عطفی در زندگیام بود. چند درس از آن شب گرفتم. یکی کنار گذاشتن قانون سه فشنگ. دوّم بسنده نکردن به رفتن مرد از خانه در مأموریتهایی که مورد زن بود. و سوّم اینکه شنبهها، کار تعطیل است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر