برای چند روزی مرخصی گرفتم. انگار خودشان هم منتظر بودند. بعد از این مأموریّت آخری، انتظار گرفتن برگهی مرخصیام را داشتند. کارهای اداریاش به سرعت انجام شد. نمیخواستم در این شهر لعنتی و خانهام بمانم امّا نمیدانستم کجا بروم. آخرین مسافرت تفریحی من به بیش از دَه سال پیش، برمیگشت. قبل از استخدامم. برای چند روزی به «بَرو» رفتم. آن روز هم نمیدانستم کجا بروم. کتاب جغرافیا را برداشتم و چشمانم را بستم. کتاب را باز کردم و گفتم هر قبرستانی که آمد، مقصدم خواهم بود.
«بَرو» آمد. شمالیترین شهر آلاسکا. «بَرو» عبارت بود از یک خیابان و چند مغازه که در حاشیهی این خیابان قرار داشت. همین. آن زمان که اینجوری بود. الانش را نمیدانم. یک دَه روزی آنجا بودم. هر روز صبح- یعنی به عقیدهی من صبح، وگرنه در «بَرو» صبح و شب و عصری وجود ندارد. همیشه روشن است.- بیرون میرفتم و در تنها کافهی «بَرو» صبحانه میخوردم. در حالی که شاید همزمان بغلدستیام داشته شام میخورده. بعد از آن کنار ساحل میرفتم و در جوار دریای بوفورت قدم میزدم. ساحل؟ خب ساحل آنجا هم فرق داشت. روی یخ قدم میزدی. در حقیقت فرق چندانی بین آنجایی که تو به عنوان ساحل در آن قدم میزدی با دریا نداشت. ناهار را در همان کافه سرو میکردم. به اتاقم در مُتل برمیگشتم. میخوابیدم. بلند میشدم و شام را در همان کافه میخوردم. منوی آن کافه تنها سه نوع غذا داشت: انواع ماهی آبپز، انواع ماهی سرخکرده و انواع ماهی خام. این برنامهی روزانهام بود. تنها کار غیرمتعارفم در آن سفر، کردن یک جنده بود. برای به دست آوردن چنین لعبتی، چندان سختییی نکشیدم. یکی از عصرهای همان دَه روز، خوابیده بودم که صدای درِ اتاق آمد. در را باز کردم. خدمتکار با یک نفر دیگر ایستاده بودند. خدمتکار با زبان بیزبانی بهِم فهماند این جنده است، دوست داری بکنیش. پول ناچیزی به خدمتکار دادم و طرف را آوردم تو. تا زمانی که لخت نشده بود، شک داشتم زن است یا مرد. سینههای افتاده، نوک قهوهای، شکم چینچین با کونِ گنده. بهتر از هیچی بود. پول ناچیزتری هم به او دادم و رفت. همین. بعدش هم برگشتم و آمدم سَر این کارم.
مانند آن زمان مانده بودم کجا بروم. کمکم داشتم از گرفتن مرخصی، پشیمان میشدم. ساکم را برداشتم و به ایستگاه قطار رفتم. بعد از بیستساعت از قطار پیاده و بعد سوارِ هواپیما شدم. هواپیمای مدل استراتوس ۷۱۴. بعد از آن هم پنج ساعتی سوار اتوبوس بودم. اتوبوس بنز مدل ۱۹۶۳. حالا من در شهر «بَرو» هستم. در نگاه اوّل دیدن شهری که تو دَه سال پیش دیدهای میتواند جالب باشد. امّا شرایط اینگونه پیش نرفت. همانی بود که بود. همانی که دَه سال پیش بود. تنها فرقی که «بَرو»ی کنونی با «بَرو»ی دَه سال پیش داشت، اضافه شدن یک کافهی دیگر بود. همین. یک دَه روزی آنجا بودم. محلّ اقامتم هم همان مُتل بود. رئیس و خدمتکار هم همانها بودند. رئیس که پیرتر شده بود امّا خدمتکار دستنخورده بود. ابتدا فکر میکردم من را خواهند شناخت امّا نشناختند. هر روز وقتی از خواب بلند میشدم، صبح حسابش میکردم. بیرون میرفتم و اینبار در کافهی جدید «بَرو» مینشستم. صبحانه میخوردم. بعد از آن کنار ساحل میرفتم و در جوار دریای بوفورت قدم میزدم. ناهار را در کافهی جدید سرو میکردم. به اتاقم در مُتل برمیگشتم. میخوابیدم. بلند میشدم و شام را در کافهی جدید میخوردم. منوی این کافهی جدید تنها سه نوع غذا داشت: انواع ماهی آبپز، انواع ماهی سرخکرده و انواع ماهی خام. پس از دَه روز از «بَرو» خداحافظی کردم و بدون اینکه اینبار حتّا جندهای هم بکنم، برگشتم.
سه روز بعد برگهی مأموریّت جدیدم دستم بود. مورد ۴۹ ساله، در خیابان هجدهم غربی، کوچهی سوّم زندگی میکرد. داستاننویسی قدیمی که آخرین رمانش سه سال پیش چاپ شده بود. عکساش را با گیره به برگهی مأموریّت و مشخصّات مورد چسبانده بودند. عکس را جُدا کردم و مانند همیشه، اوّل قهوهای برای خود ریختم و نشستم و خوب به عکس نگاه کردم. باید تمرکز میکردم. به چشمانِ مورد خیره شدم. مورد، چشمانِ کمفروغی داشت. انگار از الان مُرده بود.
«بَرو» آمد. شمالیترین شهر آلاسکا. «بَرو» عبارت بود از یک خیابان و چند مغازه که در حاشیهی این خیابان قرار داشت. همین. آن زمان که اینجوری بود. الانش را نمیدانم. یک دَه روزی آنجا بودم. هر روز صبح- یعنی به عقیدهی من صبح، وگرنه در «بَرو» صبح و شب و عصری وجود ندارد. همیشه روشن است.- بیرون میرفتم و در تنها کافهی «بَرو» صبحانه میخوردم. در حالی که شاید همزمان بغلدستیام داشته شام میخورده. بعد از آن کنار ساحل میرفتم و در جوار دریای بوفورت قدم میزدم. ساحل؟ خب ساحل آنجا هم فرق داشت. روی یخ قدم میزدی. در حقیقت فرق چندانی بین آنجایی که تو به عنوان ساحل در آن قدم میزدی با دریا نداشت. ناهار را در همان کافه سرو میکردم. به اتاقم در مُتل برمیگشتم. میخوابیدم. بلند میشدم و شام را در همان کافه میخوردم. منوی آن کافه تنها سه نوع غذا داشت: انواع ماهی آبپز، انواع ماهی سرخکرده و انواع ماهی خام. این برنامهی روزانهام بود. تنها کار غیرمتعارفم در آن سفر، کردن یک جنده بود. برای به دست آوردن چنین لعبتی، چندان سختییی نکشیدم. یکی از عصرهای همان دَه روز، خوابیده بودم که صدای درِ اتاق آمد. در را باز کردم. خدمتکار با یک نفر دیگر ایستاده بودند. خدمتکار با زبان بیزبانی بهِم فهماند این جنده است، دوست داری بکنیش. پول ناچیزی به خدمتکار دادم و طرف را آوردم تو. تا زمانی که لخت نشده بود، شک داشتم زن است یا مرد. سینههای افتاده، نوک قهوهای، شکم چینچین با کونِ گنده. بهتر از هیچی بود. پول ناچیزتری هم به او دادم و رفت. همین. بعدش هم برگشتم و آمدم سَر این کارم.
مانند آن زمان مانده بودم کجا بروم. کمکم داشتم از گرفتن مرخصی، پشیمان میشدم. ساکم را برداشتم و به ایستگاه قطار رفتم. بعد از بیستساعت از قطار پیاده و بعد سوارِ هواپیما شدم. هواپیمای مدل استراتوس ۷۱۴. بعد از آن هم پنج ساعتی سوار اتوبوس بودم. اتوبوس بنز مدل ۱۹۶۳. حالا من در شهر «بَرو» هستم. در نگاه اوّل دیدن شهری که تو دَه سال پیش دیدهای میتواند جالب باشد. امّا شرایط اینگونه پیش نرفت. همانی بود که بود. همانی که دَه سال پیش بود. تنها فرقی که «بَرو»ی کنونی با «بَرو»ی دَه سال پیش داشت، اضافه شدن یک کافهی دیگر بود. همین. یک دَه روزی آنجا بودم. محلّ اقامتم هم همان مُتل بود. رئیس و خدمتکار هم همانها بودند. رئیس که پیرتر شده بود امّا خدمتکار دستنخورده بود. ابتدا فکر میکردم من را خواهند شناخت امّا نشناختند. هر روز وقتی از خواب بلند میشدم، صبح حسابش میکردم. بیرون میرفتم و اینبار در کافهی جدید «بَرو» مینشستم. صبحانه میخوردم. بعد از آن کنار ساحل میرفتم و در جوار دریای بوفورت قدم میزدم. ناهار را در کافهی جدید سرو میکردم. به اتاقم در مُتل برمیگشتم. میخوابیدم. بلند میشدم و شام را در کافهی جدید میخوردم. منوی این کافهی جدید تنها سه نوع غذا داشت: انواع ماهی آبپز، انواع ماهی سرخکرده و انواع ماهی خام. پس از دَه روز از «بَرو» خداحافظی کردم و بدون اینکه اینبار حتّا جندهای هم بکنم، برگشتم.
سه روز بعد برگهی مأموریّت جدیدم دستم بود. مورد ۴۹ ساله، در خیابان هجدهم غربی، کوچهی سوّم زندگی میکرد. داستاننویسی قدیمی که آخرین رمانش سه سال پیش چاپ شده بود. عکساش را با گیره به برگهی مأموریّت و مشخصّات مورد چسبانده بودند. عکس را جُدا کردم و مانند همیشه، اوّل قهوهای برای خود ریختم و نشستم و خوب به عکس نگاه کردم. باید تمرکز میکردم. به چشمانِ مورد خیره شدم. مورد، چشمانِ کمفروغی داشت. انگار از الان مُرده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر