برای الهه و الناز
یک فیلمی بود که اوّل وی. اچ. اس بود. از
آنها که بهش میگفتند نوار بزرگ. آخر دو نوع نوار بود: نوار کوچک، نوار بزرگ. این
فیلمی که ازش حرف میزنم روی نوار بزرگ بود. اوّل روی نوار بزرگ بود و بعد کشیده
شده بود روی سی. دی. اصطلاحش همین بود: «کشیدن.» داییام کشیدش. او کرد چون خودش
هم توی آن فیلم بود. ایفاگر یکی از دو نقش اصلی فیلم بود. آن یکی آکتور فیلم
برادرش بود که میشد آن یکی داییام. کوچکترین داییام، دایی امیر. حالا شرح فیلم:
این دو سوار موتور از جلوی دوربین عبور میکنند. دایی سعید فرمان به دست، دایی امیر
ترکش. اوّل از ته تصویر، ته قاب میآیند. وقتی که آنها را میبینیم ریزند، بیچهرهاند، بعد بزرگ و
بزرگتر میشوند و چهرههایشان دیده میشد و بعد میپیچند و میروند. خورشید هم
آن گوشهی قاب دارد میرود که خود را پنهان کند از چشم آدمهای توی صحنه و ما. صدای
چند خمپاره هم میآید، گویی آن دورها منفجر میشوند و صدایش با تأخیر به گوش میرسد،
مثل آلبومهای پینکفلوید، که با تأخیر به سرزمین ما میرسید، به گوش ما میرسید.
نفرات دیگری هم توی تصویر هستند. چند نفر ایستادهاند، چند نفر قدم میزنند، چند نفر میدوند. سرنشینهای
آشنای ما، از میان آنها رد میشوند و میروند دنبال کارشان. کل این فیلم: هفت ثانیه
بود. هفت ثانیه بود، امّا همان هفت ثانیه بوی شومی میداد. گویی همه منتظرند اتفاق
هولناکی رخ بدهد. که رخ داد، ساعاتی پیش از یکی از عملیاتهای جنگی بود. یکی از
صدها و هزاران و میلیونها عملیاتهای جنگیای بود که جهان به خودش دیده بود. در میان
این آمار، این یکی عملیات چندان ارزشی نداشت. ویژگی خاصی هم نداشت. عدهای حمله میکنند،
عدهای دفاع میکنند، و بعد نوبت به ضد حمله و دهها تاکتیک نظامی و صدها فرمان
نظامی که از حنجرهی فرماندهان صادر میشود و بعد نعشها، جنازهها، پیکرهای
سوخته، دست و پاهای قطع شده، مثله شده، سربازانی مجروح که از درد زوزه میکشند،
سربازانی که مانند جنین در خود جمع شدهاند، دولا شدهاند و با دستانشان شکم خود
را گرفتهاند که نکند محتویات شکمشان بیرون بریزد، که معمولاً تلاش بیحاصلی است،
پرسه زدنهای بیهوده از سرِ گیجی و منگی، بر اثر شنیدن مدام اصوات انفجار، نشستن
و نگریستن به هیچی، مثل دانشمندان در آزمایشگاه که پس از ساعتها کار، خیره به جایی
نامعلوم میشوند. امّا برای عدهای، تعداد معدودی آدم، آن فیلم، آن هفت ثانیه،
برای آنهایی که اتفاقی با آن هفت ثانیه مواجه شده بودند، بخشی از زندگیشان بود؛
برای خانوادهی ما.
آنجا که خورشیدش داشت غروب میکرد، آنجا
که عدهای ایستاده، راه میرفتند و میدویدند. آنجا که دو برادر سوار موتور از جلوی
دوربین رد میشدند، آن سرزمین، شلمچه بود، پیش از آغاز عملیات والفجر هشت، آن فیلم
هم، آن تکّهفیلم هم قطعهای بود از هزاران راش مستند روایت فتح که سعید، سالها
بعد از آنکه با برادرش از میان خاکریزها راهشان را بسوی ناکجاآباد کج میکنند و میپیچند
و میروند، کشف کرده بود. در یکی از آن تکرارهایی که مستند پخش میشد خودش را دیده
بود و شناخته بود: «اِ منم که...» و بعد: «اِ امیر... آخ امیر... .» این تنها سند
تصویریای بود و هست که از دو برادر در دسترس است. دو برادری که یکیشان هست و دیگری
نیست. یکی برگشت و دیگری برنگشت. امیر نیامد، سعید آمد. آمد، برگشت، لت و پاره و
داغان. با ترکشهایی در بدن که هنوز مانند موجوداتی موزیای در او زندگی میکنند،
برگشت امّا با داغی در سینهاش، موحشتر از آن موجودات.
برگشتن سعید، رفتن خانوادهمان در غارِ
انتظار بود. انتظار برای بازگشتن امیر، آخرین فرزند خانواده. نشستند دم در خانه،
برای روزها و هفتهها و ماهها و سالهای آینده. انتظاری بیست ساله و پاداش این
انتظار، برگشتن امیر بود. چند تکّه استخوان و پوست و پیراهنش. و تازه دو سه سالی
بعد، سر و کلهی آن هفت ثانیه فیلم پیدا شد و شد تجدید دیدار با امیر. امیری که در
آن دیگر چند تکّه استخوان و پوست و پیراهن نبود. زنده بود. جان داشت، نفس میکشید،
ترک موتور بود. با موهای بورش و سیبیلهای تُنُک و تازه درآمدهاش.
آن فیلم هفت ثانیه که اوّل روی نوار بزرگ
ویدئو بود، کشیده شد روی سی. دی و پخش شد بین خانوادهمان. هر خانواده یک سی. دی. برای
خواهرها و برادران. مثل ارث. اینجا سهم همه یکسان. یک شب، رفتم خانهی پدری. در را
که باز کردم مادرم را دیدم که روی زمین، مقابل تلویزیون نشسته بود. داشت سالاد شیرازی
مهیا میکرد، اما توجهش به صفحهی تلویزیون بود. خیار و چاقو دستش بود اما کاری
نمیکرد. رفتم پشت سرش روی مبل نشستم. داشت همان فیلم را میدید. در سکوت. کنترل
پلیر و تلویزیون کنارش. پلی میکرد و فیلم آغاز میشد و حرکت موتور و غروب خورشید
و پیچیدن موتور و بعد مادرم فیلم را نگه میداشت و برمیگرداند چند ثانیه قبل از
ورود موتور و دوباره رد شدن سعید و امیر از جلوی دوربین و دوباره تکرار. گویی میخواست
شانس خودش را باز هم بیازماید، مثل آدمهای معتاد به بلیط بختآزمایی، که اینبار
که موتور میپیچد، بپیچد سمت تهران و جادهها و اتوبانها و خیابانها را طی کند و
جلوی در خانه متوقف شود و زنگ خانه به صدا دربیاید و برود و در باز کند و ببیند امیر
پشت در ایستاده؛ سالم، سرِ حال، و زنده. تا خیارها و گوجهها و پیازها خرد شدند،
بلند شد و تلویزیون را خاموش کرد و برگشت رو به من گفت «سلام مادر... کی آمدی؟»
مادرم گویی هنوز منتظر است. و جانکاهتر از تماشای انتظار آدمها چیزی نیست در
جهان، به نظرم.
- - -
به من ملاقات ندادند. گفتند فقط پدر و
مادر. رفتیم جلوی زندان. پدر و مادرم پس از چند ساعت، رفتند داخل. من نشستم بیرون،
منتظر. پس از شصت روز اجازه داده بودند که پدر و مادرم بروند پسرشان را ببینند.
روز پیش از آنکه دستهجمعی برویم جلوی زندان، تلفن خانه زنگ خورد. مادرم گوشی را
برداشت: «بله... بله... چشم... چشم...» گوشی را قطع کرد و بعد بلافاصله با من تماس
گرفت. من بیمارستان ولیعصر در خیابان شریعتی بودم. پدرم را پیش دکتر مغز و اعصاب
برده بودم. آخر پدرم میگفت شبها، کسانی را میبیند که روی دیوار خانه، روی سقف
راه میروند، سایههایی را میبیند، میگفت چیزی میآید و میخواهد بدنش را تکّه
تکّه کند، از درون، از بیرون، یک چیزی مثل خوره انگار به جانش افتاده بود. کابوس
میدید. شبها صدای پدر و مادرم را میشنیدم. صدای مادرم را که پدرم را دلداری میداد،
برایش دمنوش دم میکرد، هر کاری که از دستش برمیآمد، هر حرفی که میتوانست، بلد
بود به او میزد امّا پدرم آرام نگرفت. نگرفت تا اینکه رفتیم سراغ دکترها. و این
آغاز سفر من و پدرم در شهر بود. از این دکتر به آن دکتر. بیمارستان به بیمارستانی
دیگر، مطبی را به مطب دیگری پیوند میزدیم، از اتوبانها و خیابانها گذر میکردیم،
در شهر در جستوجوی آرامشی برای پدرم. از دکتر مغز و اعصاب تا روانکاو و روانشناس.
مطبی رفتیم در یکی از خیابانهای بالای شهر تهران. مطب خصوصی. از آنها که تا آن
زمان در فیلمها دیده بودم. منشی زن خوشسیمایی بود، نشسته پشت میز بزرگ ساختهشده
از چوب بلوط، قهوهای سوخته. سکوت مطلق، درون من و پدرم آشوب. و دکتر سپیدمویی را
دیدن، پس از آنکه منشی گفت بروید داخل. پدرم روی تخت خوابید. و دکتر که دکتر قلب
بود از پدرم نوار قلب گرفت و وقتی صدای دستگاه خاموش شد، نوار قلب را موازات چشمانش
گرفت و گفت قلبش هم که تعریفی ندارد. شب بعد وقتی که پدرم بیحال شد، رفتیم
درمانگاه و سُرُم به او زدند، بیرون که آمد گفت «حالم خوب است، قول میدهم حالم دیگر
بد نشود.» معلوم نبود به چه کسی قول میداد؟ قولی که به آن وفادار نماند. آخر دست
خودش نبود. گویی دچار بیماری بینامی شده بود. تا اینکه در بیمارستان ولیعصر، وقتی
به طبقات پایین برای اسکن از سر پدرم به انتظار نشسته بودیم تلفن پدرم زنگ خورد و
من جواب دادم. آنتن نمیداد و چند پله باید بالا میرفتم تا آنتن بیاید و صدای
مادرم را بشنوم که با شوق گفت وقتِ ملاقات دادهاند و من بیآنکه خداحافظی کنم دویدم
سمت پدرم و پیام مادرم را به او دادم. حوشحال به خانه برگشتیم. صبح فردا عازم درّهی
اوین شدیم. ملاقات ساعت یک ظهر بود و ما ساعت ۹ صبح در بزرگ زندان
را مقابل چشمانمان میدیدیم. هر ساعت برای ما یک روز کامل بود. از سایهی درختان
به آفتاب و از آفتاب به سایهی درختان پناه میبردیم. تکافتاده، مانند مطرودان،
مانند جزامیان، کنار خیابان، لب جوب آب نشسته بودیم. پدرم به اندازهی تمام عمرش
راه رفت و مادرم به اندازهی تمام عمرش انتظار کشید. تا دریچهی کوچک کنار در بزرگ
باز شد و نام خانوادگیمان را صدا زدند و سه نفری به سمت منبع صدا برگشتیم و مادرم
ایستاد و پدرم دوشادوشش رفتند جلوی در و در باز شد و زندان آنها را بلعید. و من
ماندم بیرون. طول دیوار زندان را هزاران بار طی کردم و برگشتم، هزاران بار خیابانهای
و کوچههای اطراف زندان را پرسه زدم، هزاران بار نور خورشید را از لای برگ درختان
دیدم، هزاران بار خیره شدم به جریان آب جوب. ایستادم، نشستم، راه رفتم. نمیدانم
چند ساعت، چند روز، چند سال منتظر ماندم.
وقتی پدر و مادرم بیرون آمدند. حرفی
نزدند. در سکوت پدرم رانندگی کرد، در سکوت مادرم بیرون را نگاه کرد و در سکوت من
آن دو را میدیدم. آن ملاقات آخرین دیدار پدر و مادرم با پسرشان بود. همانی که با
چشمبند او را آوردند در سالن ملاقات. بعد از یک ساعتی که پدر و مادرم منتظر نشسته
بودند. نور چشمان برادرم را زده بود، بعد وقتی مردمک چشمانش به نور اطراف عادت
کرده بود، پدر و مادرم را دیده بود. یک دستش را پدرم و دست دیگرش در دست مادرم
آرام گرفته بود، مانند روزی که متولد شده بود. آنچه از آن ملاقات میدانم همین
بود. دیگر چیزی نمیدانم. شب، صدای گریستن پدرم را شنیدم و صورتم را در بالش فرو
بردم. نمیخواستم بشنوم. خانوادهمان به انتظار برگشتن برادرم نشست. تا سی روز
بعد. چند روز پس از آن ملاقات، من به آن درّه برگشتم. سنگی برداشتم و به در بزرگ
سبزرنگ زندان زدم. صدای مهیبی داد، وقتی میدویدم، هنوز ارتعاش صدایش را میشنیدم.
میدویدم و پشت سرم را نگاه نمیکردم. نمیدانم چقدر دویدم، نمیدانستم چقدر از آن
در و زندان دور شده بودم، فقط میدویدم، با خشم، با اندوه، مثل دیوانهها. ایستادم،
نمیدانستم کجای این شهرم.
- - -
یک تلفنی داشت آقای شیرزاد در مغازهاش.
مغازهاش بقّالیای بود سر کوچهای به موازات کوچهی پدربزرگم، پدرِ مادرم، آن دست
خیابان کمعرض که نامش حسینی بود. هنوز هم هست. نام غیررسمیاش. تلفن نارنجیرنگ
بود و سکهای بود که وقتی زنگ میخورد صدایش آنقدر بلند بود که هر کس آن اطراف
بود میشنید. همچون ناقوس کلیسا. این تلفن بود و چند خانواده. هر کس با خانوادهای
در آن اطراف کار داشت به مغازهی آقای شیرزاد زنگ میزد و آقای شیرزاد پس از اینکه
در گوشی میگفت یک لحظه... یک لحظه، از پشت دخل، سه قدم دور میشد تا در مغازهاش
و سر و نیمتنهاش را بیرون میآورد و یکی از ماها را صدا میزد که بروید فلانی را
صدا بزنید، تلفن کارش دارد. یک روزی آقای شیرزاد داد زد و گفت «برو به مادرت بگو بیاد،
تلفن کارش دارد.» دویدم و رفتم و گفتم و مادرم پشت سرم دوید و آمد و از من جلو زد
و در سیاهی مغازه غیب شد و برگشت. پرسیدم کی بود مامان؟ دوبار پرسیدم. پدرم زنگ
زده بود، از خط مقدم. پشت سر مادرم وارد خانه شدم و مادرم را دیدم که همزمان وقتی
داشت چادرش را از سر برمیداشت به خاله و زنداییام میگفت محمد زنگ زده، حال بچهها
خوبه «آقاجون... آقاجون... محمد بود، گفت که امیر و سعید هم حالشون خوبه.» همه که
آمده بودند اطراف مادرم، با شنیدن خبر، برگشتن سر کارشون. آقاجون برنگشت: «زهرا
چرا سعید و امیر زنگ نمیزنند؟»
- نمیدونم آقاجون... زنگ میزنن.
حتماً گرفتارن دیگه. زنگ میزنن. منتظر باید بود. نمیشه همیشه زنگ بزنن.
- نچ... ای بابا... نمیدونم... .
«نچ... ای بابا...» این تکّهکلام
آقاجون بود. یعنی از زمانی که او را به یاد دارم تا زمانی که مُرد، این را از
زبانش میشنیدم. راه میرفت و هر چند دقیقه یکبار میگفت: «نچ... ایبابا...»
فصلها عوض میشدند. تابستان، پاییز میشد
و زمستان سر میرسید، تا دوباره بهار بیاید. و خانوادهمان منتظر زنگ تلفن مغازهی
آقای شیرزاد بودند. تا بشنوند که آشنایی پشت خط است، از خط مقدم، از جبهه، تا چادر
سر کنند و طول کوچه را بدوند و گوشی نارنجی تلفن آقای شیرزاد را بردارند، به امید
شنیدن صدای کسانشان، که شنیدن صدای آنها، پیام سلامتیشان بود، زنده بودنشان.
سالی رسید که تلفن مغازهی آقای شیرزاد به
صدا درآمد. تیم ما دو هیچ عقب بود که آقای شیرزاد صدایم زد و گفت «تندی برو به
خالهت به مادرت به بزرگترت بگو تلفن دارید، از زندانه.» از پس مأموریتم بخوبی
برآمدم. خالهام پیام زندان را شنید که بهشان وقت ملاقات دادهاند که بروند دایی
بزرگم را ببینند. حتماً آن روز صبح که خانوادهمان عازم درّهی اوین شدند خواب
بودم. چند زن و یک مرد که پدربزرگم بود رفته بودند ملاقات. فقط به پدربزرگم و زنداییام
اجازهی ملاقات داده بودند. خواهرانش و دخترداییهایم پشت در زندان ایستاده بودند
منتظر.
سه دههی بعد ایستاده بودم روبهروی مغازهی
آقای شیرزاد. کرکرههایش پایین بود. ده سالی میشد که کرکرههایش بالا نرفته بود.
چند تصویر در ذهنم آمد و تندی از ذهنم فرار کردند: یخمکهایی که از او میگرفتیم،
توپ پلاستیکیهایی که او میخریدیم، صدای زنگ تلفنش، انتظار برای شنیدن این جملهاش
«برو بگو تلفن دارید» که از بالای عینکش اوّل نگاهمان میکرد و بعد صدایش را میشنیدیم.
انگار اوّل با چشمهایش حرف میزد و وقتی مطمئن میشد گوشی برای شنیدن حرفش وجود
دارد، به زبان میآورد. آقای شیرزاد ده سال پیش از روزی که جلوی مغازهاش ایستاده
بودم، خودش را در زندان کشته بود. با واجبی، یا همان داروی نظافت، مو بَر. برای
هفده میلیون تومن بدهی به زندان افتاده بود. از پسِ خودش و زندگیاش برنیامده بود.
صبرش تمام شده بود. در زندان خودش را خلاص کرده بود.
- - -
چند روز پیش وسط کتابهای دستهدوّمی که
برای فروش به کتابفروشی میآورند کاغذی تاشده پیدا کردم. رویش نوشته شده بود: «سهیلا
بخون». کاغذ را باز کردم. متنِ آنچه که باید سهیلا میخواند از این قرار بود، با این
توضیح که رسمالخط نویسنده عیناً رعایت شده است:
«سهیلای عزیزم
نشد که عصری دوباره ببینمت. کتابا رو دادم
به هانی، اون رمانی که میخواستی هم هست، من نظرمو راجع به سطر سطر کتاب تو حاشیههاش
نوشتم، بخون نظرتو راجع به نظرم بگو، اولش از ایده نویسنده خوشم اومد ولی به این
نتیجه رسیدم که... بزار نگم. ببین بده به همه بخونن. اگه خواستن، ولی قبلش، حتماً حتماً
تأکید میکنم، حتماً همه نوشتههای منو پاک کن، حتی [ناخوانا] هم نبینه نوشتههای
منو، افکار مسموم منو!! کتابا هر چند سالی که دوست داشتی پیشت بمونه، ولی کتاب کریستین
سن رو دفعهی بعد ازت میگیرم.
دوست دارم خیلی...
دلم برات تنگ میشه و خیلی ناراحت شدم که
دوباره نتونستم ببینمت، آخه دفعه بعد معلوم نیس کی بیام تهران!
راستی! بهت گفته بودم، من هنوز هر شب
سهراب میخونم، نه بخاطر سهراب، به خاطر تو و خاطرههامون!!
۱۲ مهر ۸۹
[ناخوانا]»
نمیدانم سهیلا این نامه را خوانده. نامهای
که برای سیزده سال پیش است امّا یک چیز مشخص است. نویسندهی نامه تأکید کرده سهیلا
نامهاش را مانند نوشتههای دیگرش (نمیدانم چه نوشتههایی) پاک کند، امّا این
نامه را سهیلا از بین نبرده است. آیا فراموش کرده؟ آیا از عمد آن را نابود نکرده؟
آیا سهیلا کتاب کریستین سن را به نویسندهی نامه پس داده؟ کدام کتاب کریستین سن
بوده؟ آیا نویسندهی نامه به تهران برگشته؟ آیا باز سهیلای عزیزش را دیده؟ آیا
دلتنگی نویسنده برطرف شده؟ آیا کسی میداند این همه دلتنگی کجا میروند؟ مکانشان کجاست؟