هرسال این موقعها ازم میخواهند، به مناسبت آغاز جنگ بزرگ، خاطره تعریف کنم؛ از روزهای نبرد. امسال صدمین سال آغاز جنگ جهانی اول است. خاطرات کمی در ذهنم باقی مانده. خیلی زمان گذشته اما میتوانم بگویم بهترین خاطرهام از آن روزها، نامههای سربازان است. یکی از کارهایم در حین جنگیدن، جمعآوری نامههای سربازان و رساندنشان به ستاد فرماندهی بود. حوزهی پوششیام جبهههای شمال غربی بود. همانجا که میجنگیدم؛ در نزدیکیهای مرز بلژیک، اطراف شهر موبوژ. پایان هر سه ماه مسافتی در حدود شصت کیلومتر را در سه روز طی میکردم. از بین سنگرها و خندقها میگذشتم و نامهها را جمع میکردم. وقتی سه روز بعد همین مسیر را برمیگشتم، خیلی از سربازانی که نامهای ازشان گرفته بودم، زنده نبودند. از موبوژ به ایرسون میرفتم و از آنجا هم به سن کانتن و نامهها را تحویل میدادم. نامهها؛ آن نامهها عجیبترین چیزهایی بودند که تا آن روز میدیدم. انواع و اقسام دستخطها، پُر از غلطهای املایی. با اینکه خیلی از سربازان ماهها و حتا سالها از خانه دور بودند اما هنوز اسباب و وسایل خانهشان را با جزئیات به یاد داشتند. یا از آدمهای فامیل و دوستانشان میگفتند. بهخوبی به یاد دارم در انتهای نامهای سربازی از همسرش پرسیده بود «ژاکلین بچهاش را به دنیا آورده یا نه؟» در این بین دشوارترین کار که از کشتن سربازی آنسوی سیمخاردارها هم سختتر بود، دوباره چسباندن درِ پاکتِ نامهها بود. پایان هر سه ماه، من هزاران هزار نامه را که اغلب با «دوستت دارم عزیزم» و «دلتنگت هستم» به پایان رسیده بودند، به مرکز فرماندهی میسپردم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر