گفت «کارُم دیگه تمومه.» بعد زبانش را بیرون انداخت و چشمهایش را بست. ادای مردن را درآورد. او در مرحلهی سوم قرار داشت. آن روز، بار دوم بود که آنجا بودم. من با محمد آمده بودم. به محمد قول داده بودم که همراهش باشم. بهش قول داده بودم. در حال انجام قولم بودم. محمد در مرحلهی دوم قرار داشت. دوتایی با موتور آمده بودیم. محمد توی اطاق رفته بود و من روی صندلی، بیرون، توی سالن نشسته بودم. آنجا راحله را دیدم. رویم یک طرف دیگر بود. ندیده بودمش. صدایش را شنیدم: «اینجا چیکار میکنی؟»
گفتم:
ــ همینجوری، استراحت. سایهس.
خندید.
گفتم:
ــ منتظرم محمد بیاد. دوستم.
راحله گفت:
ــ کارش تمومه؟
گفتم:
ــ نمیدونم.
محمد توی چشمهایش سفیدی میبیند. مدفوعش باریک میشود. اسهال، استفراغ و باز اسهال، استفراغ. «کولون دارم». این چیزی بود که به من گفت. سرطان رودهی بزرگ. یک اسم زیباتر هم دارد: «رکتوم». ترکِ موتورش نشسته بودم. دستم را میگذارم پهلویش. هیچچی نیست. آب رفته. داد میزنم: «این لاو هندلهات چی شدن؟» داد زد: «چی؟» آرام گفتم: «این دستگیرههای عشقت؟»
تشخیص، پرتودرمانی، شیمیدرمانی، جراحی. فضائل چهارگانه. با راحله بیرون نشستهایم. هرکسی از ته سالن میآید، از یکی از اطاقها بیرون میآید، از هر جایی که به سمتمان میآید، هرکسی، حدس میزنیم در کدام یک از این مراحل قرار دارد. بیشتر راحله حدس میزند: «پرتو». میخندد. نفر بعدی میآید. نگاهش میکند: «گفتن بهش»؛ یک زن میانسال: «داغوون. کارش تمومه.»
راحله سرطان معده دارد. سلولهای سرطانیاش شروع به تکثیر کردهاند. باسرعت. بیوقفه. شب و روز. تومور به سمت دیوارهی معده پیشروی کرده است. از دیوارهی معدهاش گذشتهاند. هماکنون به اندامهای مجاورش رسیده است؛ کبدش. تومور هماکنون بین بافتها و سلولها گیر کرده است.
راحله گفت:
ــ داره میره بالا. سمت مری.
گفتم:
ــ خوب سمتی داره میره.
خندید. با سرش اشاره کرد به پیرمردی که داشت به سمتمان میآمد. گفت: «این رو من میشناسم. چندروز پیش مُرد. روح مرحوم هستن.»
به آدمهای آنجا یک کلاسور پلاستیکی رنگِ روشن میدهند. یک کلاسوری مانند یکی از محصولات پاپکور. روز اولی که با محمد آمدم یکی هم به من دادند.
گفتم:
ــ خانم من مشکلی ندارم.
دیگر حواسش پرت شده بود. کلاسور را برداشتم و توی کولهام گذاشتم. با محمد توی حیاط نشستهایم. محمد منتظر نوبتش است تا برود برای مرحلهای به نام کولونوسکوپی. کلاسور را از کیفم درمیآورم. محتویات کلاسور مذکور اینچنین است: یک خودکار، چند برگ کاغذ، یک جزوهی ۲۸صفحهای، تمام گلاسه و چهاررنگ، از انواع سرطان؛ راههای درمان و پیشگیری. محتویات کلاسور را بیرون میآورم. جزوه را ورق میزنم. دوتایی روی جزوه دولا شدهایم.
گفتم:
ــ خودت مگه نداری؟
محمد انگشتش را روی یک جایی از یکی از صفحات میگذارد: «اِ من.» جزوه را به سمت صورتش کشید. چشمهایش را ریز کرد. جزوه را بلند میکنم و میخوانم: «سرطان روده بهعنوان سومین عامل مرگومیر در جهان میباشد.»
گفتم:
ــ برای شروع بد نیست. اما میباشد آخه.
دستش را دراز میکند تا سیگارم را از دستم بگیرد: «ببین من الآن سومین عامل مرگومیر در جهان میباشم.» دستم را عقب میکشم. محمد داخل ساختمان برمیگردد. در جزوه به دنبال کلمهی کولونوسکوپی میگردم. اینجاست: «این روش با ابزارهای خاصی انجام میگیرد. با این روش رودهی بزرگ و راست روده مشاهده میشود. در این حالت، فرد دردی را احساس نخواهد کرد.»
«من مشکلی با همهی این چیزها ندارم. قرص و دارو و کچلی و... درد. هیچ مشکلی. من مشکلم اون نئشگی بعد از دورهس.» این را راحله بهم میگوید. دوره یعنی هر مرحلهی شیمیدرمانی. اینجوری صداش میکنند. بهش میگویم «منم خستهام. تمام عمرم یک حالت خستگی داشتهام.» رو به جلو خم شده است. دستهایش را نمیبینم. آنها را توی خودش جمع کرده است. خستگی همیشه یک مرحله به آخرماندهی همهچیز است. این یک قانون است. ازم میخواهد عجیبترین اتفاق زندگیام را برایش تعریف کنم. برایش از سفر خانوادگیمان با خانوادهی داییم به مشهد میگویم. بهش میگویم که چطور اذان مغرب، بارها را روی باربند پیکان گذاشتیم. راه افتادیم و دو سه ساعت بعد فهمیدم داریم چگونه سفری میرویم. اینکه چطور همان اول سفر، اون صندلی عقب خسته شده بودم.
راحله گفت:
ــ اینجور سفرا که خیلی حال میده.
گفتم:
ــ آره حال میده ولی به این شرط که بعد از دو ساعت بار زدن، اون بارها رو خالی نکنی. چرا؟ چون زیرانداز و پتوها، زیر همهی وسایل بود. چرا؟ چون پدرم و داییم گفتن همینجا بخوابیم. داد میزدیم ما که اصلاً راهی نیومدیم. اما اونا گفتن وقت خواب دیگه. کجا خوابیدیم؟ آبعلی. باورت میشه. آبعلی. همین بالای تهران.
خیرهی موزاییکهای کف سالن بودم؛ «کف اینجا رو روزی چندبار میشورن؟» سرم را به طرفش چرخاندم. منتظر بقیهاش بود. بهش گفتم که چگونه سفرمان سه روز طول کشید. سه شبانهروز. چطور برای هر کار کوچکی ماشینها را کنار جاده میزدیم. پیاده میشدیم. آن زیراندازهای لعنتی. هر نیمساعت یک وقفهی یک ساعته. اینکه چطور پدرم و داییم بادقت، همهی اصول و قوانین را برای ثبت این سفر در کتاب گینس رعایت میکردند.
کلاه زمستانیام را به محمد دادهام. زمستان نرسیده اما سر او از همین حالا بهش احتیاج دارد. گاهی از توی آینههای موتور او را میبینم. با صدای بلند میگویم: «موتور چیز خوبیه.» با صدای بلند میگوید: «آره، موتور چیز خوبیه.» محمد دارد شیمیدرمانی میشود. مرحلهی سوم. صدایم را بم میکنم. بهش گفتم یک آغاز دیگر، از قعر دریا. پشت تلفن بهش گفتم. مکث کرد.
گفت:
ــخیلی شاعرانهاس.
روی صندلی، توی سالن، نشستهام. چندروز قبلش پرستارها به اطاق راحله رفته بودند. ملافهی قدیمی را برداشته بودند و ملافهی جدید را روی تخت انداخته بودند و تخت و روی میز کنارش را مرتب کرده بودند و برای آخرینبار و از روی عادت روی ملافه و بالش را دست کشیده بودند تا هوای زیرش خارج شود و صافتر شود. بعد پردهها را از دو طرف کشیده بودند تا آفتاب داخل اطاق بیفتد. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. روی صندلی، توی سالن، نشستهام. خیره به موزاییکها. آشغالها معمولاً بین فضای خالی بین موزاییکها میروند. با هیچچی نمیشود آنها را از بین برد. نمیشود آنها را تمیز کرد. میتوانستم تا مدتها آنجایی که نشسته بودم بنشینم و نگاهش کنم. نگاهش نکنم. حرف بزنم. حرف نزنم. دوست داشتم یک مداد چشم داشتم. در یکی از همان روزهایی که آنجا نشسته بودیم، بیمقدمه، مثل یک نقاش چیرهدست شروع میکردم برایش ابرو کشیدن. مژه کشیدن. روی کلهی طاسش، دوندون گذاشتن. این کاری بود که حتماً انجام میدادم. هیچوقت نشد که اینها را به راحله بگویم. اما به جایش وقتی ازم خواست یک چیزی بعد از مدتها سکوت، آنجا نشستن بهش بگویم این بود: «پاییز میرسد، بیمن مرو.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر