چندان آدم حرفزنی نیستم. یعنی حرف زدن زیاد بلد نیستم. نمیدانم از کجا باید حرف را آغاز کنم. کجا باید جملهام را ببندم. چی بگم، چی نگم. اما با آقای تیموری مینشینم و جملات کوتاه و گاهی بلند میگویم. با آقای تیموری حرفهایم چارچوب دارد. به حرفهای آقای تیموری گوش میدهم. گوش دادن یکی از سختترین کارهاست. قدما گفتهاند «گوش کن». من به حرفهای آقای تیموری گوش میدهم. نه اینکه همهتن گوش شوم، نه، اما میفهمم چه میگوید. آقای تیموری معمولن جملاتش را دوبار تکرار میکند. بار اول برای همه حرفهایش نامفهوم است. بار دوم مفهوم میشود اما من همان بار اول میفهمم چی گفته. حتا وقتی توی تراس است و از پشت پنجره میبینم دارد با کسی حرف میزند. صدایش را نمیشنوم اما میفهمم دارد از چی میگوید.
آقای تیموری سالهاست آبدارچیست. خبرهی این کار شده است. به کارش مسلط است. به ابزار کارش هم. برای همین آدم قابل اعتمادی است. او برای همهی مشکلها یک راه حل دارد. کولرها باد خنک نمیزنند؛ شلنگ آب را به پوشالها میگیرد. اطاقها خنک نمیشوند؛ لای پنجرهها را باز میکند. شیر آب سرد و گرم دستشویی جابهجاست؛ برچسب قرمز و آبی روی شیرها را با هم عوض میکند. چایی مزهی خوبی نمیدهد؛ کتری را لایروبی میکند. باز هم مزهی خوبی نمیدهد؛ نوع چایی را عوض میکند. صندلیها صدا میدهند؛ یکروز صبح، تمام صندلیها را برعکس کف زمین میگذارد و روغن به درز و پیچهایش میمالد.
آقای تیموری آدم وقتشناسی است. هر نیمساعت یکبار چایی میریزد و سر میزها میآید. کاری ندارد که چایی را میخوری یا نه. آن را از سینی برمیدارد و کنار دستت میگذارد. یکربع بعد میآید تا استکانها را بردارد. او بعد از دیدن استکانهای پرِ و خورده نشده حرفی نمیزند اما من میفهمم که ناراحت میشود. همیشه سعی میکنم با بیمیلی هم که شده چایی را بخورم. آقای تیموری از دیدن استکان پر، چای سردشدهی داخلش، غمگین میشود. چیزی نمیگوید اما از قیافهاش میفهمم.
آقای تیموری بسیار باهوش است. او چهطور یادش میماند چه کسی توی چه استکانی و چه اندازهای چایی میخورد؟ کی چایی پررنگ میخورد و کی کمرنگ؟ و من که همیشه توی استکان کوچک و نصفه چایی میخورم؟ همان روز اول فقط یکبار آمد و ازمان تکتک سه سؤال پرسید: چایی کمرنگ میخورید یا پررنگ؟ توی لیوان میخورید یا استکان؟ سرپر باشد یا معمولی؟ از شنیدن جواب من به سؤال آخر یککم تعجب کرد اما گفت «باشه مشکلی نیس. نصفه میریزم.»
آقای تیموری موهای کمپشتی دارد. موهایش همیشه چرب است.
پیشانی آقای تیموری همیشه عرق کرده است.
آقای تیموری از نزدیکشدن ما به سینک ظرفشویی هراس دارد.
دستهای آقای تیموری بسیار بزرگ است. بهم گفته توی روستایشان وقتی متولد میشود، کدخدا هنگام دیدنش نامش را بزرگدست میگذارد. با اینکه خانوادهاش نامی برای او میگذارند، اما همه بزرگدست صدایش میکنند. پدرومادرش اوایل در برابر این اسم مقاومت میکنند اما بعد از چندسال به این اسم عادت میکنند و آنها نیز در خانه، آقای تیموری را بزرگدست صدا میکنند. دستهای آقای تیموری کمک خوبی برای او هستند. ظرفها را با یک حرکت میشورد. یا یک حرکت آب میکشد. عصرها با چسباندن دستهایش به هم، آنها را آب میکند و وقتی به بالای سر گلدانها میرسد، لای انگشتهایش را باز میکند و روی گلها و روی برگها میپاشد. او احتیاجی به آبپاش ندارد. او میتواند با دستهایش چیزهای مختلفی بلند و حمل کند.
آقای تیموری ظهرها قالیچهای توی آشپزخانه میاندازد و نماز میخواند. کنار یخچال. نمازش را با صدای بلند میخواند. ظهرها صدای او با صدای کیبوردها و کلیک موسهای ما قاطی میشود و در کل دفتر پخش میشود.
سر زانوهای شلوار آقای تیموری همیشه خاکی است. بقیه فکر میکنند شلوار او عیبی دارد. یا مدلش این جوری است. اما من همان روز دوم که او را دیدم، فهمیدم. وسیلهی نقلیهی آقای تیموری موتور است. موتورها وقتی مستهلک میشوند، سر شلنگ بنزینشان گشاد میشود. پس آقای تیموری بارها در روز مجبور میشود کنار موتورش زانو بزند.
صبحها معمولن روی یکی از صندلیهای تراس مینشینم. آقای تیموری هم معمولن با دوتا چایی میآید و کنار من میایستد و حرف میزنیم. آقای تیموری کلن نمینشیند. او همیشه سرپاست. به او میگویم «بشین آقای تیموری».
- راحتم.
جواب او همیشه همین است.
زن آقای تیموری هم آبدارچی مدرسهی راهنمایی دخترانه است. آنطور که خودش بهم گفته، آنها شبها دربارهی کارهایی که در طول روز انجام دادهاند، با هم حرف میزنند؛ انتقال تجربیات.
«پسرم یه روز گفت من نمیخوام درس بخونم بابا.» من پسر آقای تیموری را یک بار دیدهام. آنهم وقتی بود که آقای تیموری این جمله رو گفت. کیف پولش را از جیبش درآورد و عکس پسرش را نشانم داد. عکس از هر چهار جهت بریده شده بود. فقط یک کله بود. کله متعلق به پسر آقای تیموری بود.
- چرا؟
- میگه درس بخونم آخرش چی؟
- چرا به آخرش فکر میکنه؟ به اول و وسطش فکر کنه.
- میگه این همه پول خرج کنیم بعدش هیچی.
آقای تیموری گفت پسرش بهش گفته بگذارد برود توی بازار. آقای تیموری هم چندروزی فکر میکند و بالاوپایین میکند و قبول میکند. با اینکه پسرش دانشگاه قبول شده. تصمیمات سخت.
عکس پسر آقای تیموری را میبینم. او را میشناسم. او الآن هم در بازار موبایل کار پارهوقت انجام میدهد و هم در شهرکتاب نگهبان دم در است. آقای تیموری میگوید او این کارش را بسیار دوست دارد. اضافهکاری میگیرد و ساعات بیشتری دم در کشویی یکی از شهرکتابها میایستد.
- پسرت کار خیلی خوبی داره. هر کی که وارد میشه اولین چیزی که میبینه پسرته. آدم دیگه چی میخواد.
بهش میگویم پسرش را دیدهام. مشخصات پسرش را میگویم. قد بلند، موهای فر، چشمهای روشن. صورتی کشیده. تأیید میکند. میخندد و میگوید خدا حفظش کند. بچهی خوبیست. «تغییری تو زندگیمون داد. آبدارچی نشد.» عکس را توی کیفپولش میگذارد.
آقای تیموری بهم گفته مهمترین علاقهاش باغبانی بوده. در روستایشان، باغی داشتند که او به همراه پدر و برادرهایش انواع میوهها را میکاشتند. زردآلو، هلو، انگور، گیلاس، سیب و گردو. اما آنها به یک درخت بیشتر علاقه داشتند. درختی که شبوروز از آن مراقبت میکردند. برای نگهداریش، شیفت شب میگذارند. آن را از همهی درختها جدا کرده بودند. برایش سایهبانی درست کرده بودند. درختی که پیوندی از تمام درختها بوده و تمام میوهها از شاخههایش آویزان بوده. آقای تیموری میگوید این اولین درخت پیوندی در آن منطقه نبود اما اولین درختی بوده که این همه میوه را بار میداده. پس از یکی دوبار محصول دادن، درخت خشک میشود. پدر و برادرها، در جلسهای مقصر را آقای تیموری میدانند. چون بیش از حد استاندارد به آن درخت آب میداده. آقای تیموری هم قهر میکند و به تهران میآید. رابطهاش را برای همیشه با آنها قطع میکند. بهم میگوید «اون عکس پسرم بود، کنارش عموهاش و پدربزرگش بودن. اونا رو بریدم.»
صبحها وقتی کسی نیست، توی تراس مینشینم. آقای تیموری هم میآید و میایستد و حرف میزنیم. پشت میزم مینشینم و آقای تیموری توی دفتر با انبردستی که در دست گرفته راه میرود و عیبها را میگیرد، دستمال پارچهای را که توی شلوارش کرده درمیآورد و میزها را تمیز میکند و حرف میزنیم. خوب به او گوش میدهم. من از زندگیام میگویم. او خوب گوش میدهد. او برای مسائلم راهحلهایی میگوید «والله چی بگم اما خب». او از درختها میگوید، از دستگیرههای سفت و من خوب گوش میدهم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر