۱- امروز سیوچندساله شدم. آدم سیوچندساله، باید در روز سیوچندساله شدنش یک کار ویژهای بکند. وسط خانه ایستادم. تغییر. چند وسیله را تکان دادم. از جمله میز و صندلی چوبی که وسط خانه است. دو متر کشیدمشان آنطرفتر. ایستادم از دور نگاه کردم. دوباره آنها را جابهجا کردم. چندینبار این کار را تکرار کردم. میز و صندلیهای دورش، دوباره برگشته بودند سرجایشان. دست از کار کشیدم. خسته شدم. حکیمی به آدمهای اطرافش که احتمالن بالاسرش ایستاده بودند، پند داد «تغییر باید از خود آدم شروع شود.» منطقی اما آن حکیم نگفته از کجا آدم باید شروع به تغییر کند؟ آدم سیوچندساله، در روز سیوچندساله شدنش، در تاریکی بنشست.
۲- انفجار؛ اکسپلوژن. انفجارها معمولن به طرف بیرون هستند. در لحظهی انفجار، اجسام به بیرون، به اطراف پرتاب میشوند. اما بعضی از انفجارها هم هستند که اجسام به درون پرتاب میشوند. انفجار درونی؛ اینپلوژن. چیزی به بیرون پرتاب نمیشود اما درون فرد ویران میشود. ناسازگاری درونی، باعث میشود فرد کمکم به یک نوع ویرانی برسد؛ یک نوع ویرانیِ سَربهتو. دیگران در بیرون نمیفهمند درون فرد ویران شده. دیگران در بیرون این سؤال را میپرسند «چشه؟» بعضی از دیگران نیز هستند که همان را هم نمیپرسند.
۳- همین چندروز پیش، بار دیگر کتاب «به یاد کاتالونیا» را خواندم. فکر میکنم این کتاب بهترین چیزی است که اورول نوشته. و یکی از بهترین کتابهای جنگیست. بهترین تکهی کتاب هم همانجایی است که اتفاقن جنگی در کار نیست. آنجایی که اورول در سنگر نشسته؛ در بلندای کوهی، مشرف به درهای و آنسوی دره هم سنگر نیروهای فرانکو است. روایت یک علافی است. ملال روزمرگی، پشت کیسههای خاکی. اورول از گلولههایی مینویسد که از توپهای طرف نیروهای فرانکو شلیک میشدند و به سنگر آنها نرسیده، پای کوه به زمین میخوردند. اما اینور جمهوریخواهان، برای هدر ندادن مهمات اندکشان، در جواب، فقط بلند فحش به فرانکو میدادند. فحشها توی دره پخش میشده و چندبرابر میشده و میرفته به سنگرهای آنسوی دره. روزها و ماهها میگذشته بیتغییر. وضعیتی که اورول میگوید نه اینکه کلافگی نباشد، بود اما خوش میگذشت. ته کتاب اورول از یکجور دلتنگی نوشته. دلتنگی که دو طرف شاید درگیرش شوند. همینروزها کتابی میخواندم از خاطرات فرماندهان جنگ ایران. در جایی از آن فرمانده از دیدهبانی میگوید که به او بیسیم میزده و از مشاهداتش گزارش میداده. کارش این بوده. هرروز بیسیم میزده و میگفته «امروز خبری نیست»، «حاجی هیچ خبری نیست»، «نه حاجیجان خبری نیست»، «ساکته»، «تحرکی دیده نمیشه» و از این تکجملهها. چند هفتهای همینطور دیدهبان به فرماندهاش بیسیم میزده و گزارش کوتاهی میداده. فرمانده تعریف میکند بعد از چندروز میخواسته به سرباز بگوید هرموقع تحرکاتی از دشمن دیدی بیسیم بزن اما این حرف از دلش نیامده. فرمانده نوشته: «راستش، بعد از ماهها، دیگر، به صدای آن سرباز عادت کرده بودم. یک ساعت تماسش دیر میشد، دلتنگش میشدم.» میگذرد و یکی دو روز خبری از دیدهبان نمیشود. بعد، یکروز بیسیم فرمانده خشخش صدا میدهد. آنطرف کس دیگری شروع به اطلاعات دادن میکند. فرمانده به آنطرف میگوید به همان سرباز قبلی بگویید بیاید حرف بزند. بهش میگویند از اینجا رفته. منتقل شده. تا زمان نگارش و انتشار کتاب، فرمانده همچنان دنبال آن سرباز میگشته. تا آن زمان پیدایش نکرده بود. شاید تا الآن هم هنوز دارد دنبال آن سرباز میگردد.
۴- سالها پیش یک جمعی بودیم که هر هفته دور هم جمع میشدیم و دربارهی کلمات بحث میکردیم. ترس، مرگ، شادی، خشم، شهوت، کینه، ظلم، جهل و... یک جلسهاش دربارهی کلمهی بدبخت حرف زدیم. زور زدیم، بالا و پایین پریدیم که بدبخت چیست؟ بدبخت کیست؟ بدبخت چه ویژگیهایی دارد. به نتیجهی قطعی دربارهی این کلمه نرسیدیم. همه قبول کردیم که این کلمه از دیگر کلمات جداست. فرق میکند. در نگاه اول معنای این کلمه، بار منفی بسیاری دارد. اما بهترین کار رجوع به لغتنامهی دهخداست. در مقابل کلمهی «بدبخت» علیاکبر دهخدا بیستویک کلمه برای تعریف آن آورده. در میان آنها، به کلمهی «بینصیب» برمیخوریم. بینصیب: محروم، بیبهره. بارِ منفی ندارد. کسی که از چیزی و کسی محروم شده. حالِ کسی که چیزی یا کسی به او مَحرَم نشده. از یکجایی به بعد، تو از کسی یا چیزی محروم میشوی. کسی یا چیزی به تو مَحرَم نیستند. وقتی اینجوری شد، محروم ماندهای. محروم که بشوی، مَحرَم که نباشی، میشوی بدبخت. زمانی در این فکر بودی، توانِ نوشتن همهچیزی را داری. پیش از این امتحان کردی. نوشتهای. کارت به نوعی با نوشتن گره خورده، پس نوشتن برایت کار زیاد سختی نیست. پس اینجا هم چیزی را خواهی نوشت که به آن فکر میکنی. اما از یکجایی به بعد، دقیقن همانجایی که باید از آنچیزی که به آن فکر میکنی بنویسی، نوشتن یادت میرود. کلمات یاریات نمیکنند. بعد غبطه میخوری به کسی که چه راحت از آنچیزی که به آن فکر میکند، مینویسد. و تو؟ از برخی کلمات محروم شدهای. برخی از کلمات و جملهها مَحرَم تو نیستند. وقتی اینجوری شد، محروم ماندهای. محروم که بشوی، مَحرَم که نباشی، میشوی بدبخت. در کنار آن «از یکجایی به بعدها»، یکجایی هم به بعد نیست، چون تنها یکجاست، برای دقایقیست، که در وسط تمام این هیاهوها و شلوغیها، مکثی میکنی و یک آهِ کشیده درونِ خودت میکشی. که درست همانجا دوست داری، آرزو میکنی همهچیز همانطوری که هستند باقی بمانند سر جای خودشان. اکسسوارِ صحنه همانطوری که بودند، باشند؛ بمانند؛ بیهیچ تغییری. و تو؟ تو نگاهش کنی. نگاهشان کنی. آن میز و صندلی را. او را. این بطری روی میز را. که هر چه تو گردنت را کج میکنی و نگاهش میکنی، او هم خودش را کج میکند و نگاهت میکند. ریشهی دلتنگی تغییر است. تغییر باعث ایمپلوژن میشود. مرد در سیوچندسالگی به کشفی نائل آمد.
۶- آن جمع از هم پاشید. عدهای رفتند. عدهای نرفتند اما رفتند. نیست شدند. عدهای هم همانجایی بودند که پیش از آن بودند. بعد از آن هم همانجا بودند. بیتغییر. سالها گذشت. معنی کلمهها تغییر میکند. معنیها میروند و میآیند و هر لحظه به شکلی درمیآیند. این یکی از ویژگیهای زمان است. اما چیزی، چیزهایی هستند که میماند. بیتغییر. سنگِ کفِ رودخانه.
آدم سیوچندساله، در شبی که سیوچندساله شده بود، به همهی آدمهای آن جمع ایمیل زد. بعضی از ایمیلها سریع جواب داده شد. ایمیلهایی با این محتوا که آدرس ایمیل ارسالی وجود خارجی ندارد. آدم سیوچندساله برای آن جمع نوشته بود: «بالاخره فهمیدم که بدبخت کیست؟ چیست؟» سطر دوم: «بدبخت کسیست که نمیداند از چی رنج میکشد. از کی رنج میکشد. در رنجِ دایم است. بدبخت سنگِ کفِ رودخانه است.»
به دلم نشست
پاسخحذف