یک پرینتر سهبعدی آوردهاند و گذاشتهاند توی دفتر. پرینتر را کسی بهصورت ناشناس برایمان هدیه فرستاده. این اولین پرینتر سهبعدی است که از نزدیک میبینم. دستگاهی اندازهی یک میز تحریر. با بدنهای فلزی با کلی سیم که به آن وصل است. چندین چراغ و یک مانیتور کوچک هم روی آن است. دیروز صبح کسی از طرف نمایندگی تولیدکنندهی پرینتر آمد و راهش انداخت. کارش که تمام شد همه را جمع کرد و توضیحاتی دربارهی نحوهی استفاده از پرینتر داد. اینکه فقط چیزهای ضروریای که میخواهیم پرینت بگیریم. آخر شب هم آن را خاموش کنیم. بعد دکمهی روشن و خاموشکردن پرینتر را بهمان نشان داد. بعدش دکمهی ریستکردن. او دربارهی چراغهای روی پرینتر هم توضیح داد. ساده بود. قرمز چشمکزن یعنی پرینتر دارد اطلاعات را برای پرینت «پردازش» میکند. وقتی سبز میشود یعنی باید منتظر پرینت دادهها باشیم. اگر هم قرمز بماند یعنی پرینتر نتوانسته دادههای شما را شناسایی و پرینت بدهد. بعد از رفتن او مسئول انفورماتیک دفتر هم تمام کامپیوترها را از طریق شبکه به آن وصل کرد. از دیروز بچهها کلی چیز پرینت گرفتن. از هر چیزی که میشود پرینت گرفت، پرینت گرفتهاند. ماگ با انواع طرحها، قالبهای مختلف خودکار، قاب گوشی. ساعت روی میز. یکی از بچهها وسائل مختلف خانه را در اندازهی خیلی کوچکی پرینت گرفت و گفت میخواهد به کسی هدیه بدهد. یکی از بچهها قطعههای یک صندلی لهستانی را پرینت گرفت و آن را روی هم سوار کرد و با خود برد. توی تمام کامپیوترها برنامهی پرینتر را نصب کردهاند. چیزی که پرینتش را میخواهی، داخل آن برنامه آپلوید میکنی. برنامه به سرورهای تولیدکنندهی پرینتر وصل میشوند و میگردد تا شکل آن را پیدا کند و بعد پرینت میگیرد. امشب تا دیروقت دفتر ماندم و کار کردم. کسی نبود. همه رفته بودند. برنامهی پرینتر را باز کردم. نوشتم: «اگرچه دلتنگی حقیقت نباشد، اما باشد» بدو خودم را رساندم پیش پرینتر. منتظر ماندم. هیجان داشتم که ببینم پرینتر چه چیزی بیرون میدهد. پرینتر شروع کرد به پرینت گرفتن. یک تودهی سفیدرنگِ بیشکل از آن چاه خروجی پرینتر بیرون آمد. چندتا چیز مختلف پرینت گرفتم. یک لیوان بزرگ دستهدار. یک قاشق و یک کاسه؛ شکل همانچیزی که تام سایر باهاش غذا میخورد. برگشتم پشت کامپیوترم. در برنامه نوشتم «مرد در تاریکی نشسته بود. صدایش را میشنیدم که میگفت این دردورنجی است که خودم باعثش شدهام. بعد چاقوی کوچکی را از جیبش درآورد و نوک تیز آن را زیر یکی از ناخنهایش انداخت و آن را از جا کند. فریاد خفهای سر زد. من هرچه میدویدم نمیتوانستم به آن مرد برسم. هرچه میدویدم فاصلهام با مرد کم نمیشد. مرد دوباره نوک چاقو را زیر یکی از ناخنهایش انداخت و آن را کند. بعد سراغ یکی دیگر از انگشتهایش رفت. یک به یک ناخنها را میکند و فریاد میزد. از نوک انگشتانش خون میچکید. داد زدم بس کن. برگشت و نگاهم کرد. صورتش را دیدم. خودم بودم.» این را نوشتم. کلیک روی تب پرینت و پشت میز ماندم. جُم نخوردم. صدای پرینتر توی دفتر میپیچید. رفتم داخل اطاق. پرینتر سطحی را پرینت گرفته بود سیاهرنگ که رویش قطعههای قرمزرنگی افتاده بود. شب از نیمه گذشته بود و من هر چه میخواستم پرینت میگرفتم. هرچه که فکر میکردم. هرچه که به ذهنم میآمد. نوشتم: «سربازی با صورت در لجن افتاده بود. همرزمانش از پشت سنگرهایشان فریاد میزدند: دلاور برخیز. و مرد همچنان افتاده بود.» پرینتر سربازی را پرینت گرفت که به صورت افتاده بود. بعدش یک بالن پرینت گرفتم. و بعد از آن چند آسیاببادی. بعد هم یک چکش. نوشتم: «روی تپههای لویزان بودیم. نوزده سال قبل بود. دوازدهسال داشتم. بهمنماه بود. از روی زمین سنگ برمیداشتم و سمت شهر پرتاب میکردم. ماشین را کنار جاده پارک کرده بودیم. پدرم سیگار میکشید و یکدستش را داخل جیب شلوارش کرده بود. دوردست را تماشا میکرد. شده بود مثل کسی که خوب میداند چی به چی هست. گفت میدونی از کجا شروع شد؟ گفتم نه. بعد سکوت کرد. چند پک دیگر به سیگارش زد. دولا شد و سنگی از روی زمین برداشت و پرتاب کرد. باز دولا شد و سنگ دیگری برداشت و پرتاب کرد. و دوباره این کار را تکرار کرد. یکساعتی، تقریباً همزمان باهم از روی زمین سنگ برمیداشتیم و پرتاب میکردیم.» این را هم پرینت گرفتم. پرینتر تکهسنگهایی را بیرون داده بود. خسته شده بودم. پرینتر هم. بدنهی پرینتر داغ شده بود. رفتم و در محیط برنامه نوشتم:
«کجا میروی زندانبان زیبا
با این کلید آغشته به خون؟»
منتظر شدم. چراغهای قرمز شروع کردن به چشمک زدن. بعد چراغ، قرمز ماند. چیزی بیرون نیامد. پرینتر را خاموش کردم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر