دقیقاً صبح سهروز پیش رفتم قهوهخانهی توی وزرا. بعضی از صبحها، بعضی از عصرها و بعضی از شبها میروم آنجا. نیمرو و املت و دیزیهای خوبی دارد. چایی هم دارد. چاییهایش را توی آن استکانهای کمرباریک میآورد. کم اما خوشطعم. خوشدست. با یک قند و دو قلپ تمام میشود. دکتر روی میز ضرب گرفته بود و داشت میخواند «آنکه مرا زتو جدا میسازد، خیر نبیند که چهها میسازد». دکتر پیرمردی بود که صورتش پر از چینوچروک بود. دکتر از صبح تا شب توی قهوهخانه مینشیند. گاهی با کناردستیاش حرف میزند، گاهی چایی و سینی غذا را میآورد. اما بیشتر وقتها هیچکاری نمیکند. مینشیند یک گوشه و روبهرویش را نگاه میکند. دکتر صبح میآید و شب میرود. نمیدانم دکتر پول از کجا میآورد. کجا زندگی میکند، کجا میخوابد، زنوبچهای دارد یا نه. ازش شنیدهاند که گفته آلمانی درس میدهد چون بیستسال در مونیخ زندگی کرده. آنجا هم دکترای اقتصادش را گرفته. همیشه از دروغهایش خوشم میآید. دوتاچایی پشتسرهم سفارش داده بودم. آنها را خورده بودم. رفتم توالت. در را بستم و نشستم. روی در توالت لابهلای نوشتههای درهموبرهم یکی با خودکار قرمز و با خط بدی در دوخط زیر هم نوشته بود:
«ابر و باران و من و یار ستاده به وداع
من جدا گریهکنان، ابر جدا، یار جدا».
دوست داشتم من هم چیزی روی در بنویسم. از توالت بیرون آمدم و از آقایی که پشت دخل نشسته بود خودکار گرفتم. دوباره رفتم داخل توالت و در را بستم. فکر کردم. اما هرچی فکر کردم شعری، نکتهای یادم نیامد که بنویسم. در را باز کردم و بیرون آمدم. املت سفارش دادم. دکتر داشت با مرد جوانی که کنارش نشسته بود آلمانی حرف میزد. تندتند. سلیس. مرد جوان فقط سرش را تکان میداد. پیشخدمت املتم را آورد. املت داخل یک ظرف مسی بود. سریع از جام بلند شدم و رفتم توالت. زیر همان دو خط شعر نوشتم: «ما سپر انداختیم گر تو کمان میکشی.» بیرون آمدم و شروع کردم با اشتها املتم را خوردم. مرد کناردستی دکتر رفته بود. دکتر تنها شده بود. داشت میخواند: «تو که بیوفا نبودی، پرجور و جفا نبودی». املتم را خوردم و حساب کردم و از قهوهخانه بیرون زدم.
دیشب دوباره راهی قهوهخانه شدم. دکتر یک گوشه نشسته بود و روبهرویش را نگاه میکرد. قهوهخانه خلوت بود. مشتریای به غیر از من توی قهوهخانه نبود. روی میز کنار پنجره، جای همیشگیام کیفم را گذاشتم و رفتم توالت تا دستهایم را بشورم. شستم و برگشتم و چشمم به در توالت افتاد. زیر جملهای که من نوشته بودم، نوشته شده بود: «فاشیستهای ناپل در نوامبر ۱۹۲۶ دهها کمونیست را به داخل دریای مدیترانه انداختند.» سریع بیرون آمدم. دکتر زیرچشمی داشت نگاهم میکرد. از توی کیفم خودکار را برداشتم و دوباره داخل توالت برگشتم. زیر آن جملهی دهشتناک نوشتم: «زمان همهچیز را میدهد و همهچیز را بازپس میگیرد. همهچیز در تغییر است اما هیچچیز تباه نمیشود.» احساس کردم حالم بهتر شده است. از توالت بیرون زدم. یک چایی سفارش دادم. دکتر داشت املت میخورد. یک تکه از نان را کند و لقمهای گرفت و گذاشت داخل دهانش. با دهان پر خیره به ناکجا، گفت: «آنچه اهمیت دارد گمان است و نه واقعیت.» یک چایی دیگر سفارش دادم و آن را هم خوردم. بلند شدم و رفتم سمت دخل. پول دوتاچایی را حساب کردم. موقع رفتن، مرد پشت دخل دستم را گرفت. هول کردم. میخواستم دستم را بیرون بیاورم ولی مرد دستم را محکم گرفته بود. به مرد نگاه کردم. مرد هم به چشمهای من نگاه کرد. گفتم: «چیزی میخواین؟» مرد گفت: «خودکارم پیش شماست.» خودکار را از کیفم درآوردم و بهش دادم. دستم را ول کرد. صدای دکتر را شنیدم. داشت با دهانش آهنگ «خوب، بد، زشت» را میزد. «دی دی دینگ، دینگ دینگ دینگ/ دی دی دی، دینگ دینگ دینگ» قسمت سوتش را هم سوت زد. او را دیدم که داشت میرفت سمت توالت. از قهوهخانه بیرون زدم. هوا طوفانی شده بود. باد شدیدی میوزید. هوای طوفانی و ابری دل گرفتهام را گرفتهتر کرد.
زیر جملهای که من نوشته بودم، نوشته شده بود: «فاشیستهای ناپل در نوامبر ۱۹۲۶ دهها کمونیست را به داخل دریای مدیترانه انداختند.» سریع بیرون آمدم. دکتر زیرچشمی داشت نگاهم میکرد. از توی کیفم خودکار را برداشتم و دوباره داخل توالت برگشتم. زیر آن جملهی دهشتناک نوشتم: «زمان همهچیز را میدهد و همهچیز را بازپس میگیرد. همهچیز در تغییر است اما هیچچیز تباه نمیشود.» احساس کردم حالم بهتر شده است. از توالت بیرون زدم.
پاسخحذفهمیشه توی پست های تو وقتی کات برخورد با حکیم می دی یاد اون سکانس بیگ لبوفسکی می افتم با اون مشتی کابویِ. صفا داره.