سلام اندرو
خیلی وقت است که ازت خبر نداشتم. همین الآن این عکست را که برایم فرستادی میدیدم. در ایمیل قبلی گفته بودی به یاکون رسیدهای و داری برایم از ایستگاه قطار ایمیل میزنی. حالا این عکس را برایم فرستادی. زیرش نوشتهای در نزدیکیِ وینرایت. که رفتم و از روی نقشه پیدایش کردم. پیدایت کردم. اصلاً فکر نمیکردم شیر آبی اینقدر بزرگ باشد. کلهاش دو برابر کلهی توست. با اینکه تو جزو سرگندهها به حساب میآیی. خودت میدانی که با همهی علاقهام تاکنون هیچوقت نتوانستهام شیر آبی را از نزدیک ببینم. پارسال یک آگهی توی روزنامهای دیدم با این عنوان که «نمایش حیرتانگیز شیر دریایی در دلفیناریوم برج میلاد با حامد مهدوی.» توی فکرم بود که هر جور که شده بروم و شیر دریایی را بالاخره از نزدیک ببینم. اما نشد. نتوانستم. چندروز بعدش هم دوباره چشمم به آن آگهی افتاد. ایندفعه زیرش نوشته شده بود «۵۰% تخفیف.» یک خط پایینترش هم زده بودند «پرداخت تنها ۱۰۰۰۰ تومان بهجای ۲۰۰۰۰ تومان.» که البته فرقی برایم نمیکرد. باز هم نتوانستم بروم. اندرو توی عکسی که برایم فرستادی دیدم این شیر دریایی از تو خوشحالتر به نظر میرسد. یک شگفتی، یک لبخند کوچک توی صورتش هست که در چهرهی تو اصلاً نیست؛ نمیبینم. انگار که او دنبال تو برای سلفی گرفتن آمده و حالا موفق شده. او سرش را بیشتر از تو به سمتِ سرت کج کرده، نزدیک کرده. تو امّا، هیچچی.
اندرو عزیز
در محل، هرکی که میمُرد، میرفتند مرضیهخانم را صدا میزدند. همیشه هم دخترش همراهش بود. وردستش بود. مرضیهخانم میآمد، بالای سر میت مینشست، مچ میت را میگرفت و نگه میداشت، پلکهای میت را باز میکرد، توی چشمان میت نگاه میکرد و آخرش هم آگهی فوت صادر میکرد. از دخترش مریم میخواست از توی کیسهی پارچهای که همیشه رو دوش مریم بود، استامپ را به او بدهد. استامپ را میگرفت و روی زانویش میگذاشت. نوک انگشتش را ها میکرد، میزد توی استامپ که جوهرش آبی بود، بعد میچسباند پای برگه. امضا هم میکرد. از کسوکار میت هم میخواست زیر برگه را امضا کنند. پول خوبی گیرش میآمد. هفتــهشتساله بودم. سرهنگ توفیقی مرده بود. سرهنگ توفیقی سرهنگ ارتش بود. پست و مقامی هم داشت. همین که اعدام نشده بود کافی بود برای اینکه هرچند روز یکبار بگوید «خدا رو شکر». خیلی کم از خانهاش بیرون میآمد. بچههایش از ایران رفته بودند. کسی را نداشت. توی تختخوابش مرده بود. همسایهها توی خانهی سرهنگ جمع شده بودند. مرضیهخانم هم آمد. کنار تختخواب روی صندلی نشست. سرهنگ روی تخت خوابیده بود. یقهاسکی کرمرنگ تنش بود. توی اطاق بودم. رفتم جلو و از مرضیهخانم پرسیدم «راز تغییر فصلها رو میدونی؟» گفت «الآن کار دارم.» کارش که تمام شد دوباره ازش پرسیدم «راز تغییر فصلها رو میدونی؟» ترش کرد. به مریم اشاره کرد و گفت «باید جلوی این بچه این رو بپرسی؟» از اطاق بیرون رفت. بیرون، دم در، داشت نوک کفشهاش را روی زمین میزد تا جا برای پاشنه باز شود. کنار مادرم ایستادم. بهش گفتم «راز تغییر فصلها رو میدونی؟» گفت «این سؤال جاش اینجاست؟ توی راهپله؟» از مادرم خداحافظی کرد. دنبالش رفتم. وسطهای کوچه رسیده بودیم. ازش پرسیدم «راز تغییر فصلها رو میدونی؟» برگشت نگاهم کرد. گفت «نه.» گفت «شاید سرهنگ میدونست.»
اندرو؛ رفیقم
سالهاست توی تختطاووس، نرسیده به ولیعصر پیرمردی پشت جعبهی شیشهای مینشیند و آدامس و سیگار و فندک و کبریت میفروشد. همهی آنچه را که لازم است، دارد. من هم سالهاست که مسیرم از همانطرفهاست. سالهاست چند قدمی که نزدیکش میشوم، سرش را بالا میآورد و میگوید «ما را چه میشود؟» بهش میگویم «یه کنت چهار.» میگوید «انسان چیست؟» بهش میگویم «یه بسته هم آدامس موزی بده.» میگوید «تاریخ محل صیرورت روحه.» پول را بهش میدهم. میگوید «هگل میگه.»
اندرو؛ دوست گرامیام
برایت سالها پیش نوشته بودم که رفتهام توی نجاری حمید کار میکنم. حمید پسر صادقبابا. گفته بودم بعد از خشکسالی او هم مثل خیلیهای دیگر، داروندارش را جمع کرد و آمده بود تهران. صادقبابا خودش در رزّاق ماند. به حمید گفته بود «کجا بیام؟» همان هفتههای اول بود، یکروز صبح حمید رفت تا سفارشهایی را که از حسنآباد گرفته بود، تحویل دهد. علیرضا را هم با خودش بُرد. هیچکس نبود. رفتم وپشتسرشان در را بستم. یک تختهچوب بزرگی گوشهی نجاری بود. نه سوهان خورده بود و نه تراش دیده بود. هفتهها همانجا، آن گوشه بود و کسی دست بهش نمیزد. شروع کردم روی آن کار کردن. با هر ابزاری که آنجا بود روی تختهچوب کار کردم؛ ارّهی برقی، ارّهی دستی، سنبادهی برقی، سنبادهی دستی، چکش، تیشه، رنده، فرز و... . میخواستم شکلی به آن تختهچوب غولپیکر بدهم. از تختهچوب میکاستم و پیش میرفتم. نجاری پُر شده بود از گردههای چوب. و من به کارم ادامه میدادم. میتوانم بگویم به دنبال حقیقت بودم. پرسش اساسیام این بود: حقیقت کجای این چوب نهفته است؟ برای پیدا کردنش باید زواید را از بین میبردم. حذف خطاها. همچون میکلآنژ که از تختهسنگی، مجسمهای بیرون میکشید. در پی همچو چیزی بودم. حمید که در فلزی نجاری را باز کرد، فهمیدم شب شده. عینک محافظ را از روی صورتم برداشتم. جلو آمد و بالای سر چیزی که درست کرده بودم ایستاد. بعد نشست و آن را برداشت. دستش را جلو آورد و آن را بهم داد. یک تکهچوب که اندازهاش دو سه برابر لوبیاچیتی بود. به علیرضا که هنوز دمِ در ایستاده بود گفت «برقها رو خاموش کن. بریم.» فقط همین را گفت. بعد بیرون رفت. آن تکهچوب را لای دستمالکاغذی گذاشتم. در راه خانه، توی اتوبوس، هرچند دقیقه یکبار سرم را از روی شیشهی چرب اتوبوس برمیداشتم، دستمالکاغذی را از جیب کاپشنم بیرون میآوردم و بازش میکردم. آن تکهچوب را نگاه میکردم؛ حقیقت را. در همان مدتزمان کوتاه اسم برایش انتخاب کرده بودم: «کوهستانِ فوجی».
اندرو
این هفتهها، این شبها توی خانهام، توی آشپزخانه، سرِ کار، وقتی که ویلا را رد میکنم و میرسم به شهید قرنی، وقتی روی نیمکت پلاستیکیِ ایستگاه اتوبوس توی بهار نشستهام، در تمامی اینها، قیافهام شبیه این شده: «قلیخان، دزد بود، خان نبود. لابد تو هم اسمش رو شنفتی. وقتی به سنوسال تو بود، به خودش گفت تا آخر عمرم، ببینم میتونم تنهایی هزارتا قافله رو لخت کنم؟ با همین یهحرف، پا جونش وایستاد و هزارتا قافله رو لخت کرد. آخر عمری پشت دستش رو داغ زد و به خودش گفت هزارتات تموم شد؛ حالا ببینم عرضهش رو داری تنهایی یه قافله رو سالم برسونی به مقصد؟... نشد، نشد... نتونست... و مشغولالذمهی خودش شد. تقاص از این بدتر؟»
اندرو؛ آشوبم.
آفرین.
پاسخحذفتخت طاووس حرف نداشت. با حفظ حقوق منتشرش می کنم.
قربان سلام عرض می کنم، ضمن تبریک به خاطر نوشته های بسیار خوب و دل نشین شما ، یک سوال از خدمتتون داشتم و اون اینکه : نوشته ی بسیار زیبا و ماندگار "قلیخان، دزد بود، خان نبود. لابد تو هم اسمش رو شنفتی...." آیا از کتاب **کلیدر - جناب آقای محمود دولت آبادی** هستش یا که نه ؟!
پاسخحذفامروز یه باره با خواندن 101 امین بار حکایت "قلی خان ..." یاد ضرب المثلی افتادم که مادرم در عنفوان نوجوانی برام میگفت تا بلکه یخورده باد کللم ! بخوابه !
پاسخحذفآدم هزار تا دوست داشته باشه باز هم کمه و یه دونه دشمن زیاده ...
البته حکایت "قلی خان ..." مضمونش با این ضرب المثل متفاوت هست و فقط از نظر علم الاعداد ( هزار و یک ) هم جنس هستند.....