شان: هیچوقت نمیتونی بگی چه احساسی داری وقتی که کنار زنی بیدار میشی و میبینی واقعن احساس شادی میکنی. اگه دربارهی جنگ ازت بپرسم، احتمالن شعری از شکسپیر رو برای من میخونی اما تو هیچوقت نزدیکش هم نبودی. تو هیچوقت سرِ بهترین دوستت رو توی بغلت نگرفتی، در حالی که داره نفسهای آخرش رو میکشه و با نگاهش بهت التماس میکنه که کمکش کنی. اگه از تو دربارهی عشق سؤال کنم، احتمالن یه غزل عاشقانه برای من میخونی، اما تو هیچوقت به زنی نگاه نکردی که بخواهی جونت رو فداش کنی. کسی رو نشناختی که با چشماش بتونه تو رو از خودبیخود کنه و احساس کنی خدا فرشتهای رو از آسمان برای تو به زمین فرستاده. که تو رو از اعماق جهنم نجات بده. و تو نمیدونی چهطور میتونی فرشتهی اون باشی تا همون عشق رو نسبت به او برای همیشه نگه داری. برای هر چیزی، حتا برای سرطان... تو چیزی دربارهی نشستن و خوابیدن در اتاقهای بیمارستان نمیدونی. دو ماهِ تمام؛ در حالیکه دستش رو توی دستت نگه داشتی؛ چون دکترها توی چشمات میتونن بخونن که ساعت ملاقات برای تو معنی نداره. تو دربارهی دلتنگی حقیقی چیزی نمیدونی چون این، تنها زمانی اتفاق میافته که کسی رو بیشتر از خودت دوست داشته باشی. من شک دارم تو جرأتش رو داشته باشی که اینقدر عاشق کسی بشی.
[ویل هانتینگ نابغه، گاس ون سنت، ۱۹۹۷]
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر