اینجا خانهی کودکی من است. این چارچوب در فلزی سبزرنگ. قبل از من، چوبی بود. شهر که بزرگ شد در چوبی را برمیدارند و در فلزی جایش میگذارند. در را که باز میکنی پلههاست. چنددههزار بار این پلهها را بالا و پایین کردهام. به آنها آشنایم. پلههای موزائیکی، تنگ، با گوشههای گرد، با ارتفاع زیادتر از معمولشان؛ چسبیده به نردههای سبزرنگ. آلن روبگریه بود که برای توصیف رنگ، شکل، بو و سرگذشت یک مکان، به جای استفاده از استعاره و تمثیل، از عدد و اندازه استفاده میکند. از طول و عرض میگوید. از فاصلهی درختها تا بالکن. یازدهپله را که بالا میروی، به محوطهای یکونیم در یکونیم متری میرسی که دو مسیر را میتوانی انتخاب کنی. دومتر آنطرف، سمت چپ، آشپزخانه و نیممتر اینطرف، نزدیکتر، سمت راست، هال است. با چهار قدم، میرسم به بالایش، زیر طاقچه همانجایی که مینشستم و مشقهایم را مینوشتم. طاقچهای با ارتفاع یک متر و هفتاد سانت، بالاتر از کف زمین. میزان، طاقچه بود. میزانِ قد کشیدن، میزانِ دلیری. که هر کس پرید و دستش به طاقچه خورد، آن روز، روز اوست. روی طاقچه دست میکشم. قرآن و نهجالبلاغه و سجاده رو میتوانم لمس کنم. روزهایی که ناصر میآمد و بلندم میکرد و میگذاشت روی طاقچه. از آنجا توی بغلش میپریدم. چهرهی همیشه رنگپریدهاش. که سه سال بعد با شلیک یک قناسه سرش آنچنان پرید که جنازهاش را وقتی آوردند دو تکه بود. با چهرهای رنگپریدهتر لابد. من ندیدماش. آن روز شلوغ بود. سمت چپ طاقچه، تکیه به دیوار، قلمروی آقاجون بود. تکیه به پشتیاش، نشسته روی زیرانداز. به پشتی نزدیک نمیشدم. آقاجون تشر میزد. پشتِ پشتی، سیگار و جاسیگاریاش را میگذاشت. روبهروی طاقچه، آنطرف هال، اطاق کوچکی است. عرض هال را طی میکنم؛ دو متر. اینجا اطاق خواب است. داخلش که میروم وسایل اطاق را در هوا ترسیم میکنم. تلویزیون، دشکها و متکاها، کتابخانهی پدر. گرمترین جای خانه در زمستانها این اطاق بود. کرسی آن گوشهی دوضلعی بود. یک چراغ علاالدین نفتی هم آن وسط. درِ اطاق، زمستانها بسته بود. گرما بیرون نرود. به سمت چپ توی اطاق که میپیچی، به طرف ضلع المانند، کمد دیواری است. تابستانها آن داخل خنک بود. راه که میروم صدای شکستن خردهشیشه و تکههای کوچک آجر میآید. آشپزخانه. مادرم ایستاده کنار گاز. مادرجون روی صندلی در حال حرف زدن هستند. راهپلهی کنار آشپزخانه را نگاه میکنم. بالا میروم. دستشویی. کابوس شبها. که جرئت نمیکردم از آن پلهها بالا روم و پایم را داخلش بگذارم. آن کاسهی شیبدارش که تهش چاه بود. چهقدر ازش میترسیدم. سالها، برای مدتها از ترس اینکه نکند داخلش بیفتم و کسی صدایم را نشنود، کامل سر کاسه نمینشستم. پدرم صدایم میکند. «زیر این تیغهی دیوار چندتا از اسباببازیهات رو گذاشتم. روزی که میخواستن خرابش کنن، میآم برمیدارم.» نگاهش میکنم. بخشی از نوجوانی او هم در این خانه گذشته. دیگر فکر نمیکنم پیش بیاید خانهی کودکی پسر و پدری، یکجا باشد. نمیدانستم چهجوری ازش بپرسم که او هم دارد به چیزهایی که من فکر میکنم فکر میکند؟ از هال بیرون میآیم. بالای پلههای ورودی میایستم؛ بالای آن یازدهپله. همینجا بود که ایستاده بودم، با مدادی در دست. چند ثانیهای قبلترش مادرم صدا زده بود «بیا ببین کی اومده...» دویده بودم. همینجا که ایستادهام. پایین پلهها را نگاه میکردم؛ کنار درِ باز شده، جلوتر از چارچوب. پدرم بود. با پوتینهای سیاه و شلوار و پیراهنی خاکیرنگ. میرفت، مهر نشده بود و مدرسه را ندیده بودم. برگشته بود، من کلاس دوم را شروع کرده بودم. یکسال رد شده بود. از آن پایین صدایم میزد. برگشتم مادرم را دیدم. خندید، «برو پایین بچه». آهسته، دست به نرده پایین رفتم. حیا بود، خجالت بود، هرچی؛ خیلی آرام رفتم در آغوشش. توی بغلش از پلهها، سر روی شانههایش، بالا آمد، بالا آمدیم. پدرم از در خانه بیرون رفته بود. سمت راست و چپ آن کوچهی تنگ و باریک را نگاه میکرد. پشت سرش به پلهی سوم که میرسم، پایین را نگاه میکنم. فاصلهی کمی است. اینقدر کم که با یک گام بلند میتوانم جلوی در برسم. وقتی از پلهی سوم میپریدم، وقتی با پا روی زمین میآمدم، اگر تعادلم را حفظ میکردم و دستم را روی زمین ستون نمیکردم، میایستادم، موفقیتی بزرگ بود، گامی بزرگ بود. از پلهی سوم همان طوری میپرم. زمین که میآیم گرد و خاک بلند میشود. برمیگردم و خانه را نگاه میکنم. نجوا میکنم: «آقاجون، مادرجون... ناصر... خدابیامرزدتون.»
چند روز دیگر این خانه خراب خواهد شد. خراب کردن خانه، خیلی سریع و تند انجام میشود. صاحبِ خانه، دایی پدرم، به پدرم گفته که بهش گفتهاند یک روز یا نهایتن دو روز طول میکشد که اینجا رو خراب کنند.
مارشال برمن توی کتاب «تجربهی مدرنیته» نوشته «درس اصلی زندگی در محلهی برونکس این بود که فرار کن... اگر میخواهی مدرن باشی، بدو، نایست. امّا من ندویدم. نشستم گریه کردم.» خانه که آمدم سخت گریستم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر