در همان شهر مرزی و دورافتاده، هر روز مینشینند جلوی تلویزیون. میزنند آن کانال. آن کانال، اردوگاهی را نشان میدهد. چشم از تلویزیون برنمیدارند. اینقدر بهش زُل میزنند تا بالاخره یکی داد بزند: «اوناهاش... صادق». بدود جلو و با انگشت نشانش بدهد. که آنور، نشسته بین عدّهای دیگر، همه با یک لباس، همه یک شکل. اینور هم یکی هست که نجوا کند «چه پیر شده پسرم». هر هفته، توی یکروز، توی یکساعت، فیلمی رو میبینند که هر هفته، توی یکروز، توی یکساعت، تکرار میشود؛ مدّتهاست. آنسو، توی آن جعبه، توی آن کانال، صادق پیر و پیرتر میشود.
پای یک دیوار ایستادهای. یکپا رو زدی به دیوار. آستینهای پیراهنت رو تازدی بالا. منتظری. ماههاست. سالهاست. منتظری که بیاید و برایش قلاّب بگیری. که برود بالای دیوار. بعد دستت را بگیرد و بالا بکشد و دوتایی بروید آنطرف دیوار. ماهها و سالها میگذرد. فصلها میآیند و میروند و تو آنجا ایستادهای. امّا روزی، وقتی که آن گوشه، پشتِ آن دیوار، خورشید دارد غروب میکند، دولّا میشوی و تهسیگارهایی که جلوی پایت انداختهای را جمع میکنی و کتونیات را زیر بغل میزنی و میروی. از کنار همان دیوار، آرام رد میشوی. یکجوری میروی که سایهات هم روی دیوار نیفتد. سه صلوات هم زیرِ لب میفرستی. که خدا میداند.
سکانسهای پایانی «پاریس تگزاس»؛ آخر آن قصهی طولانی که تراویس برای جین تعریف میکند: «از خودش هم تعجب میکرد، چون دیگه هیچچی احساس نمیکرد. تنها دلش میخواست که بخوابد. و برای اوّلینبار آرزو کرد که ایکاش میتونست بره، خیلی دور. دلش میخواست در دل یک سرزمین پهناور گم بشه، جایی که هیچکس اونو نشناسه. جایی بدون زبان، بدون خیابون. اون خواب چنین جاییرو دید، بدون اینکه اسمشو بدونه. و موقعی که بیدار شد، توی آتیش بود. شعلههای آبی، ملافهی رختخوابشو میسوزوند... بازوهاش داشت آتیش میگرفت، خودشو انداخت بیرون و روی زمین خیس غلت زد. بعدش دوید. اصلاً هم برنگشت تا به آتیش نگاه کنه. فقط دوید. اونقدر دوید تا خورشید بالا اومد و اون دیگه نتونست بیشتر بدوه. و موقعی که خورشید غروب کرد، اون دوباره شروع کرد به دویدن. پنج روز همینجوری دوید تا اینکه هر نشونهای از آدمیزاد ناپدید شد.» و بعد تروایس برمیگردد، سوار ماشین و از پارکینگ خارج میشود. چهرهاش را میبینیم؛ بیاحساس، پشتِ فرمان. لبخندی میزند. ماشینی را میبینیم که از هوستن عبور میکند و میرود. افق شهر، سیاه یکدست. آسمان سرخرنگ است؛ رنگ اوّلین لحظهی شب.
هر سال، همینموقع، قبل از اینکه توپ را دَرکنند، آنجا نشستهاند. تهِ حیاط پشتیِ امامزاده. پاها را از لای نردههای حفاظ رد میکنند، دستها عقب، ستون میکنند. چشمها خیره به چشمانداز روبهرویشان. امامزاده روی تپّه است. شهر از آنجا معلوم است. پاها آویزان، تکان میدهند. پایی که تکان بخورد، یعنی منتظری؛ منتظر اند. آنجا، عدّهای هم میآیند سرِ قبرِ امواتشان. با سبزههایشان میآیند. شیرینی تعارف میکنند. برمیدارند. میخورند. آنها فلاکس چایی میبرند. آخر، شیرینی با چایی میچسبد. چایی شیرینی را میشورد و پایین میبرد. هر سال، همینموقع، آرامآرام باران میزند؛ ریز. سر را عقب میبرند. آسمان را نگاه میکنند. قطرهها از آن بالا میآیند و میروند توی چشمشان. آن قطرهها به یک شکل دیگر، با یک بستهبندی دیگر، از چشمشان خارج میشود. هر سال، همینموقع، زیر لب، برای خودشان چیزهایی نجوا میکنند. میبینند همان عدّه هم دارند چیزهایی زیر لب میگویند. توپ را که دَرمیکنند، همدیگر را بغل میکنند. بیهیچ حرفی. سر را میگذارند روی شانههای همدیگر. مکث میکنند. میگذارند سرها، همانجا برای دقایقی بمانند. هر سال، همینموقع، باران تند میشود. سیگاری روشن میکنند. گوشی را از جیبش بیرون میکشد. میبرد توی سوئیشرتش؛ سایبان؛ خیس نشود. او را نگاه میکند. نگاهش نمیکند. خیره به گوشیاش هست. همینجوری که سرش پایین است، به او میگوید: «زنگ بزن... بجنب» بلند میشود. دور میشود. مثل عقرب به خودش میپیچد. از دور نگاهش میکند. او هم یک عقرب دیگر است. میرود روی اسم و شمارهاش. آسمان را نگاه میکند. مثل تونی ارزِنتا [آلن دلون] توی «اسلحهی بزرگ» که با چشمانی بسته، اسلحهاش را باز و بسته میکرد، گوشیاش را میگذارد توی جیبش، درمیآورد و میرود روی اسم و شمارهاش؛ با چشمانی بسته. شمارهاش را میگیرد. زنگ میخورد. صدای بوق قطع میشود. صدایش از آنطرف خط میآید: «چطوری اوغلان؟»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر