روزهای بهار بود. روزهایی که آفتاب بود، امّا گرم نبود. البته پنکه باید روشن میبود. روی درجهی کم که بچرخد و نعمتاش را به همهکس، به همهجا یکسان تقسیم کند. پشتِ میز تحریر مینشستم؛ مشغول به کار؟ یک شورشیِ تمامعیار بودی آنروزها. یک آپاچی. با پیراهن سفید آستیندار که آنها را به یک اندازه تا میزدی تا زیر آرنج. سه دکمهی بالای پیراهن را هم باز میگذاشتی. گردنبندت هم جایش درست وسط آنجا بود. همهچی درست، صحیح و آنطور که باید باشد، بود. آن گوشه مینشستی و وقتی از تکّهی کتاب به وجد میآمدی بلندبلند میخواندی: "اینرو گوش بده..." سیگار گوشهی لب، موهایت را جمع میکردی و با کش میبستی. وقتی بسته میشد، وقتی موهایت جمع میشد، و وقتی دستهای از موهایت فرار میکردند و روی گردنت میریختند، وقتش میشد سیگار را از گوشهی لبت برداری. جنگ اصلیمان برای به دست آوردن آن تکّهای از زمین بود که درست به اندازهی قاب پنجره، آفتاب رویش افتاده بود. که آنجا بخوابیم یا پاهایمان را دراز کنیم. امّا نمیدانم چرا زود به صلح میرسیدیم: به ترتیب سر تو روی پاهایم یا سرم روی پاهایت. آن سه ماهِ بهار من در خانه کار میکردم. کار میکردم؟ بر اساس گزارش سه ماه مقامات، آن سه ماه کمترین بازدهی را داشتم. کمترین حقوق را برای بیشترین «کار» گرفتم.
با بوق کامیون از خواب پریدم. چرخهای کامیونِ جلویی در چالهای افتاده بود. سربازها یک به یک پیاده میشدند. کنار جاده میرفتند و سیگاری روشن میکردند. چرخها که بیرون نیامدند، یک به یک سیگارهایشان را زیر پا انداختند و به کمک رفتند.
[خاطرات بالکان، میریسلاو حمیدزیچ]
بخشی از یک کتابه یا نوشته ای در یک سایت؟ عنوان و نام نویسنده رو سرچ کردم به جایی نرسیدم یعنی به کتابی نرسیدم.
پاسخحذفولی زیبا بود. مرسی.