۱
و این که کاری از دستات برنمیآید، انجام دهی و حرفی برای گفتن نداری، از جمله بدترینِ احساسها ست. بدترینِ لحظهها ست. این نوشته هم برای امیلی ست. برای یک رفیق است. برای رفیقی که سالها ست توی یک تحریریه بودیم و میدانم در آینده هم اینجوری خواهد بود. گریزی نیست. که گاهی به شوخی –یا جدّی؟- بهش میگفتم تا کِی باید تو را تحمّل کنم یا تو من را. این نوشته برای توست، امیلی. که البته هیچ ربطی به گرفتاریات ندارد. بیربط است. امّا نمیدانم چرا کِرمم گرفته که این نوشته را بهت تقدیم کنم؛ «گشنگم».
۲
هر کسی در اقوام و قبیلهای که داشته و دارد، آدمها یا موجوداتی داشته که دارای ویژگیهای عجیب و غریبی بودهاند. موجوداتی که اتّفاقات غریبی برایشان رخ داده. در قبیلهی من هم از این موجودات بوده است. خاله لیلا. خالهی پدرم را میگویم. محضر او را من درک نکردم. دو ساله بودم که میمیرد. پدرم دو خاله داشته است. یکی همین خاله لیلا ست. او چینی بوده. از مادرِ چینی به دنیا آمده. پدرشان با مادر پدرم که میشود مادربزرگ من یکی بوده امّا از مادر، نه. چین. همین عجیب است دیگر. دارم دربارهی بیش از صد سال پیش صحبت میکنم. چگونه صد سال پیش یک ایرانی به چین میرود و زنی آنجا میگیرد؟ برای تحصیل علم؟ عمل به توصیهی « اطلبوا العلم و لو فی الصين»؟ بگذریم. خاله لیلا موجود غریبی بوده است. در تمام سالهایی که در ایران بوده و در خانهی قبیله زندگی میکرده، بیرون و در ایوان مینشسته. داخلِ خانه نمیشده. میگفته تویِ خانه گرم است. هوایش آلوده است. چراغها و تلوزیون و رادیو و کرسی باعث گرما میشود. از گرما متنفر بوده است. هوای داخل خانه را آلوده میدانسته. نفسهای آدمها را هم. در گرما و سرما. در تابستان و زمستان. او در ایوان مینشسته. تکیه بر پشتیاش و بنا بر فصلی که بوده شمد و پتو روی پایش میانداخته. به گمانم او یکی از اوّلین اعضای حزب سبز و حافظ محیطزیست بوده. شاید یکی از بنیانگذارانش. رسمی نبوده این مقامش امّا اگر اطرافیانش و حتّا خودش این را نمیدانستند، خدا که میداند. او شاهد است. خاله لیلا برعکس خواهرش که گوشهگیر و ساکت بوده، بسیار سرزنده بوده است. اینقدر سرزنده که هر چند وقت یکبار وقتی بهش اطّلاع میدادند –از جمله پدرم- که «خاله لیلا دو سه ماهی هست که نماز نخواندی» به نماز میایستاد و به یکباره دو سه ساعت نماز میخوانده. پشت سر هم. دهها و صدها رکعت. میخواند و میخواند. دو سه ساعت. بعد میرفت برای سه چهار ماه دیگر. خاله لیلا بسیار تمیز بوده است گویی. سفید سفید. چشمانش هم چشمژاپنی بوده است. تنگ. باید نزدیک صورتش میشدی تا میتوانستی چشمانش را پیدا میکردی. خاله لیلا بسیار احساساتی هم بوده. محرمها همیشه گریان بوده. دایم گریه میکرده برای حسینبن علی و یارانش و آنچه بر آنها رفته است. احساساتش تا به آنجا فوران میکرده که برای یزید و شمر هم میگریسته؛ که چه بر سر آنها آمده که چنین کردهاند. خاله لیلا در ایوان زندگی میکرد و روزی، سپیدهدمان، او را مُرده دیده بودند. آن بالا تکیه بر پشتیاش زده. آرام، بینفس، ثابت.
۳
در خواب و خیالهایم به سراغ تمام شکستهایم میروم. با این تفاوت که اینبار یکجوری با مبارزههایم سروکلّه میزنم که پیروز باشم. سربلند. در خیالم، جلوی چشمانم همهی نشدنها، نرسیدنها، نتوانستنها، از دست دادنها به شدنها، رسیدنها، توانستنها، به دست گرفتنها تبدیل میشود. همهچیز «خوب» میشود. در حد استاندارد دستکم.
۴
در تاکسی، در خیابان، در خانه، در محل کار، در زیرزمین، بالای کوه و... در فرودگاه، شنیدم و میشنوم درک نمیکنی، نمیفهمی، ول کن. امّا گویندههایش این راز را نمیدانند که اصولن، خانوادگی ما نه میفهمیم و نه درک میکنیم و نه وِل میکنیم. یکجوری دیگر بگویم میفهمیم، درک هم میکنیم اما ول نمیکنیم. سالها ست که درک میکنم. همهچیز را میفهمم. انسانِ منطقی. امّا وِل نکردم. انسانِ غیرمنطقی. یکجور بدبختی ست.
۵
وقتی جیمز باند هم به جای مارتینی، وودکا میخورد، یعنی اوضاع خیلی خراب است. خیلی.
۶
رفتم کوه. آدم در کوه افسردهتر میشود. من که اینجوریام. وقتی از آن بالا به پایین نگاه میکند افسردهگیاش بیشتر میشود. برفها هم آب شده باشد، بیشتر از قبل افسردهتر میشود. و وقتی تمام اینها را ببیند و هِی بر افسردهگیاش افزوده شود و شانههایاش خستهتر شود، دوست دارد خودش را از آن بالا به پایین پرتاب کند. مثل من. رفته بودم خودم را از بالای کوه به پایین پرتاب کنم. البته قبلاش تصمیم گرفتم یک نیمرو بزنم و بعد خودم را از بالا به پایین پرتاب کنم. پیکنیک کوچکم را از کولهام درآوردم و روشن کردم و روغنِ مخصوص سُرخکردنی را توی ماهیتابه ریختم. همانموقع، دو ابر تیره بالای کوه آمدند و به هم خوردند و باران شدیدی آمد. قطرههای درشت باران توی ماهیتابه پُر از روغن داغ میافتادند و روغن داغ به اطراف میپریدند. آمدم اجاق را خاموش کنم که روغنهای داغ روی دستم افتادند. دستهایم سوخت. چند قطرهای هم به صورتم خورد. صورتم هم سوخت. باران شدیدتر شد و تکّههای روغن داغشدهی بیشتری به اطراف پرتاب میشدند. یک تکّه روغن داغ دقیق توی چشم چپم رفت. سوخت. سوختم. داد زدم و کمک خواستم. امّا از آنجایی که آن روز، روز غیر تعطیل بود و در کوه هیچکس نبود، کسی به کمکم نیامد. تنها صدای خودم رفت و به کوه روبهرویی خورد و به خودم بَرگشت و شنیدم: «آی... کمک...» لباسم را درآوردم تا کج از یکطرف به چشم چپم ببندم. همان لحظه فهمیدم که موقعاش رسیده است. اینجا در یک روز غیر تعطیل، در کوه، خلوت، بهترین زمان برای پرتاب کردن هست. دست به کار شدم. وسایلم را توی کولهام ریختم. گذاشتم اجاق و ماهیتابه و روغن داغشده تویش و بطری روغن مخصوص سُرخکردنی همانجا برای نفر بعدی بماند. کولهام را پشتم انداختم. از لبهی کوه فاصله گرفتم و با تمام توان دویدم و خودم را از بالای کوه به پایین پرتاب کردم. در حال پرتاب شدن، وقتی بین زمین و هوا معلق شدم، گذشتهها و آدمها و خاطراتم جلوی چشمانم آمد. تصویری نخنما و کلیشهای. از خودم بدم آمد. نمیدانم تنها در ذهنم بود یا واقعی در کوه پخش میشد: آهنگ «لبهی تاریکی» کلاپتون را شنیدم. اشک در چشمانم جمع شد. دیگر تهِ درّه را میدیدم. سقوط. سرعتم بیشتر شده بود. بعدش؟ بعدش تمام شد. من رسیده بودم تهِ تهِ درّه.
۷
فکر میکنم آدمِ بدی نیستم امّا برای خوب بودن هم تنبلم. این هم یکجور دیگری بدبختی ست.
چه خوب بود خواندنِ این پست در این عصر سه شنبه ی تعطیل !
پاسخحذفممنون.
حذفدفعه قبل توی اون پست قبلترتون خواستم این رو بگم جاش اون کامنت بیهوده رو گذاشتم. الان ولی میگم که بهمن ماه غم انگیزیه. خیلی.
پاسخحذفهفتگانه تان به دل نشست.
این ماهها، ماههای غمِ. شاید ماههای بعدی هم اینجوری باشه؟
حذفلینکن دیالوگی دارد به این مضمون که: همانطور که واعظ گفت: میتوانم خطبههای کوتاهتری بنویسم، ولی وقتی شروع میکنم دیگر تنبلیام میآید تمام کنم.
پاسخحذفدقیقن. تنبلی در تمام کردن.
حذفمردشور ببرن بزرگیان
پاسخحذفاین پست غروب روز جمعه نبود.از صبح ویرم گرفته خیلی به دقت و سر فرصت بازخونی می کنم. نیست دم رفتن گودره، میخوام حسابی ازش کار بکشم.از لج لری. بعد گودر خره، خیلی مرتب پست ها رو از اول تا به آخر می یاره، هی غم افزون شد. اول هاش غمکین تر بودی یا همش همین بود؟ بالقوه و بالفعل غمین؟ خلاصه که غم رو انباشت کردی توی روز جمعه من.
اینا رو ولش، خیلی خوب تر از پست آیینه بود، یک جور خاک تو سرم کنن چرا اینقدر این خوب بودی خوب بود. بندهای 3 و 4 رو هشت و نه بار خوندم، خیلی خاک بر سر کنان، نه اینکه من اینجور باشم ها، نه، خوب بود دیگه. یه جور اظهر من الشمس ی.
چاکس
مرسی. ممنون. :)
حذف