یکشنبه

...

در خواب و بیداری بودم. بیدار بودم امّا چشمانم می‌سوخت و نمی‌توانستم بازشان کنم. بازشان کنم و ببینم این چیزی که احساسش می‌کنم واقعیّت دارد یا نه. قهر کرده بودی. صدایت زدم. جواب ندادی. پتو را کمی بلند کردم. گفتم: «بیا.» صدای پایت را شنیدم که آهسته آمدی و خزیدی زیرِ پتو. پاهای سردت از ساقِ پاهایم گذشت و کفِ پایت چسبید به روی پایم. بعد به این فکر کردم که چه‌قدر به‌ت بگویم زیر شلوارت، چیزی بپوش. هوا سرد است و استخوان‌هایت درد می‌گیرد. تو هم هیچ موقع گوش نمی‌دهی.
- آخه کی زیر جوراب‌شلواری، یک چیز دیگر می‌پوشه.
کمرت درست چسبید به شکمم. دستم را باز کردم و سرت را روی دستِ راستم گذاشتی و دستِ چپم را از زیر دستت رد کردم و گذاشتم روی سینه‌هایت. هیچ موقع هم نفهمیدم و نفهمیدیم من قالب تو ام یا تو قالبِ من. چشمانم می‌سوخت و بسته بود امّا فهمیدم که ته‌لبخندی زدی. صدایت زدم.
- هووم...
لبخندی زدم. پشتِ گردنت را بوسیدم.
صبح با صدای ضدهوایی بیدار شدم. از چادر بیرون زدم. آسمان را نگاه کردم. در میان دانه‌های برف، بالای سرم، جنگنده‌های‌شان می‌رقصیدند.

[خاطرات بالکان، میریسلاو حمیدزیچ]

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر