عصر جمعه باشد، باران هم بیاید، باید رفت یکجایی حرفهایت را بزنی. اگر هفتهی بدی هم داشته باشی که چه بهتر. حرفهای ناگفته را باید رفت جایی گفت. تا همین چندوقت پیش مثلن صد سال پیش، امامزادهها جزو اوّلین جاهایی بودند که چنین آدمهایی میرفتند و با امامزاده دو کلمه حرفِ حساب شاید هم ناحساب میزدند. امّا امامزادهها هم مشمولِ مرورِ زمان شدهاند (چه عباراتی: مشمولِ مرورِ زمان!). برخی مواقع از باز کردن گرههای آسان نیز عاجز شده بودند، چه برسد به گرههای کور. مغرور شدند؟ سر به هوا؟ خسیس؟ نمیدانم سر آنها چه آمده که اینطور شدند. تا امروز عصر فکر میکردم آنها چند سال پیش شبانه، در یک اقدام دستهجمعی، طهران و حومه را ترک کردهاند و رفتهاند جای دیگر. کجا؟ مهم نیست. هر جا. عصر شد. جمعه آمده بود و باران هم میآمد. آنها که صدایم نکردند گفتم من بروم ببینم در چه حالی هستند. امامزاده قاسم. خانهاش بود، خودش نبود. تا رسیدم و از در رفتم داخل، زیر لب گفتم کجایی قاسم؟ هیچ صدایی نیامد. تنها صدا، صدای فین کردن پیرمردی از گوشهی حیاط میآمد. باران شد برف، امّا از قاسم خبری نشد. زمستان بیقاسم آغاز شد. امامزادهی زنده را عشق است. مطمئن شدم از طهران رفتهاند. به امامزادههای زنده چنگ بزنید؛ زنگ بزنید. تا زمستانتان بی«او» آغاز نشود.
+ عکس: حیاط امامزاده قاسم، دربند، ساعت پنج و خُردهیی.
عالی بی نظیر ...
پاسخحذفچه خوب مینویسید...
ممنون.
حذفچه به دل نشست. چه اشک درآورد.
پاسخحذفممنون.
حذفEmamzadeye zende ra eshgh ast
پاسخحذف