نمیدانم چرا با دیدن این عکسها یاد آن روز افتادم. روزی که آمدم درِ گوشات تلقین را خواندم و رفتی و رفتم. رفتم یک گوشهیی. حرفی نزدم. خفهخونِ مطلق. حالا این عکسها آمده است. خوشحال و سرِ حال. کیفت کوک است. خدا را شکر. حالت هم خوب است. انگشتانت در انگشتانش گره خورده است. این یعنی حالِ خوب. زیرش نوشتهیی، در سه خط نوشتهیی: «خوبی؟ خوشی؟ امیدوار؟» میخواستم بنویسم، ننوشتم که اصلن یک وضعی ست اینجا. همه خوب. خوب، خیلی خوب. امّا امیدوار؟ نه. به گمانم اگر دفعههای پیش ما به طهران یا دستِکم به اطراف آن میرسیدیم این دفعه به آنجا هم نمیرسیم.
امروز کلّ داراییهای رفیقم، در جیب سمت راست پیراهنش بود. تنها دهها اسکناس صد دلاری. گفت: «تو چیکار میکنی؟» گفتم: «من؟» گوشهی پارکینگ، رفتم دستم را روی زمین گذاشتم و پاهایم را بلند کردم و چسباندم به دیوار. کلّهمعلّق. پشترو. خون به مغز برسد. گفتم: «خوبم. من خوبم.» و واقعن هم احساس خوبی داشتم. دستهایم خسته شد. خود را ول کردم و تکیه به کمرم زدم. پاهایم به دیوار بود هنوز. راحت و آسوده. چشمانم گرم شد. نوری نمیآمد. ساکت. این گوشهی پارکینگ مانند همانجایی ست که «تو» دوست داری روزی بیایی و خوابیدن در آن را امتحان کنی. بخوابی، بخوابیم برای شاید یک روز، دو روز، سه روز... آن روز؟
امروز کلّ داراییهای رفیقم، در جیب سمت راست پیراهنش بود. تنها دهها اسکناس صد دلاری. گفت: «تو چیکار میکنی؟» گفتم: «من؟» گوشهی پارکینگ، رفتم دستم را روی زمین گذاشتم و پاهایم را بلند کردم و چسباندم به دیوار. کلّهمعلّق. پشترو. خون به مغز برسد. گفتم: «خوبم. من خوبم.» و واقعن هم احساس خوبی داشتم. دستهایم خسته شد. خود را ول کردم و تکیه به کمرم زدم. پاهایم به دیوار بود هنوز. راحت و آسوده. چشمانم گرم شد. نوری نمیآمد. ساکت. این گوشهی پارکینگ مانند همانجایی ست که «تو» دوست داری روزی بیایی و خوابیدن در آن را امتحان کنی. بخوابی، بخوابیم برای شاید یک روز، دو روز، سه روز... آن روز؟
کاش می شد بخوابیم تا ابد
پاسخحذف