صفا تویِ تاکسی نشسته است. صفا راهی پزشکیِ قانونی ست. صفا میرود جنازهی برادرش، اسد را تحویل بگیرد. صفا در تاکسی، صندلی عقب، سمت راست، کنارِ پنجره نشسته است. صفا به بیرون نگاه میکند. صفا آرام شروع به گریستن میکند. صفا دیگر یکبند اشک میریزد. صفا با صدای بلند میگرید. مسافرانِ تاکسی همراه با صفا گریه میکنند. صفا کرایه را با راننده حساب میکند. صفا پیاده میشود. صفا از همدلیِ مسافران تشکّر میکند. صفا میرود. تاکسی از صفا دور میشود. صفا میماند و جنازهی برادرش، اسد. صفا، صفا... این هم شد اسم برای تو، برای حالِ تو صفا... برای تو قبول امّا برای شکیبایی، صفا آخر؟ نمیدانم والله.
+ در حاشیهی تماشای «پَری» ساختهی داریوش مهرجویی، در ساعت شش صبح.
+ در حاشیهی تماشای «پَری» ساختهی داریوش مهرجویی، در ساعت شش صبح.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر