وقتی دیگر برایت مهم نباشد که چه اتَفاقی خواهد افتاد، وقتی فقط سالهاست که منتظر هستی، وقتی صبوری به همهی وجودت رخنه کرده باشد، آمادهی سفری. سفری که به قول رابرت بلای در «مَردِ مرد»: «سفری که آغازش از درون بود و پایانش در بیرون.» آنجاست که دیگر بزرگ شدهیی. بالیدهیی. آمادهیی. آماده برای هیچ، برای همهچی. برای «او».
حالِ مایکل در «مایکل کلایتون». سکانس پایانی. بعد از افشاگریاش، تاکسی میگیرد و صندلی عقب مینشیند. دوربین روی او زوم کرده است. نمیتوانی بفهمی او خوشحال هست یا ناراحت؟ غمگین است؟ پیروز است؟ شکست خورده؟ حتّا چشمهایش هم او را لو نمیدهند. راننده ازش میپرسد؟ کجا بروم. میگوید: «فقط برو. فقط رانندگی کن.» تنها میدانیم که او بزرگ شده است. آمادهی سفر است. همچنان او را میبینیم. اسامی عوامل فیلم به آرامی گوشهی سمت راستِ تصویر میآیند و میروند.
حالِ مایکل در «مایکل کلایتون». سکانس پایانی. بعد از افشاگریاش، تاکسی میگیرد و صندلی عقب مینشیند. دوربین روی او زوم کرده است. نمیتوانی بفهمی او خوشحال هست یا ناراحت؟ غمگین است؟ پیروز است؟ شکست خورده؟ حتّا چشمهایش هم او را لو نمیدهند. راننده ازش میپرسد؟ کجا بروم. میگوید: «فقط برو. فقط رانندگی کن.» تنها میدانیم که او بزرگ شده است. آمادهی سفر است. همچنان او را میبینیم. اسامی عوامل فیلم به آرامی گوشهی سمت راستِ تصویر میآیند و میروند.
ایداد...
پاسخحذف