بوچ: هر روز پیرتر میشی. این یه قانونه.
بوچ کسیدی و ساندنس کید، جورج رُی هیل، ۱۹۶۹
۱- شکست میخوری بارها، زمین میخوری امّا باز هم ناامید نمیشی. خیلی از وقتها هشتت گرویِ نُهت بوده. خیلی از زمانها لنگ بودهای. دستت به خیلی چیزها نرسیده. یا دستت کوتاه بوده یا آنها بلندبالا امّا باز هم ناامید نشدی. بسیار شده کارهایی کردی که از روی دِل نبوده. کارِ گِل بوده، همان خرکاری. بیکاری زیاد کشیدی. به خاطرِ کاری که انتخاب کردی. به خاطرِ تنها کاری که بَلدی. مجلّهها و روزنامههایی که کار میکردی بعد از سه- چهار ماه توقیف شدهاند. حتّا آنروزی که تنها به فاصلهی سه ساعت از هم هفتهنامه و روزنامهیی که در آن کار میکردی توقیف شدند ناامید نشدی. روزها و ماهها بوده که دلگیر و غمگین و افسرده و ناراحت بودهای مانند بسیاری از آدمها امّا ناامید، اصلن. دور و بَرت خلوت بوده، همیشه. بیشتر ساعات شبانهروز را با سکوت گذراندهای. این سکوت، این بیحرفی، اصلن ناامیدم نکرده. وقتی اتّفاقِ ناخوشایندی میافتد، از روی زمین بلند میشوی و خود را میتکانی و باز به تخیّلت پناه میبری. به چیزهایی که کنارت اند. خیالپردازی میکنی. در یک نقطه شاید رؤیایی را که به کابوس تبدیل شده را میپذیری. به خودت میگویی واقعیّت بهتر است. خودت را متقاعد میکنی دیگر خواب نبینی امّا بعدش، باز، میگویی، به خودت میگویی، قویترینها و مصممترینها به رؤیاهایشان ادامه میدهند. پس باز هم به دنیای خیالیات پناه میبری. چون فکر میکنی هر لحظه ممکن است او رؤیای واقعی بشود. آن روزی که اینوَرها هم خورشید طلوع خواهد کرد. برای آن روز، آمین.
۲- و این هم آن تکّهی جادویی در «پرسه در مه» ساختهی بهرام توکّلی. هم توی سینما و هم الآن که نسخهی خانگی آن را گرفتهام به نظرم بهترین جای فیلم است. دیالوگهایی که ردوبدل میشوند، ناب اند. تقلیدی نیست. حرف دارد. درد هم در آن هست. آنجا که رؤیا رو به امین میگوید: «شبی که برای اوّلینبار تو رو دیدم، روبهروی آینه ایستادم و فکر کردم ما کاملن شبیه هم هستیم. طرز نگاههامون یا دودو زدن چشمهامون یا پلک زدنهامون، وقتی نفس میکشیم یا وقتی در عین تردید، اعتماد به نفس را موقع حرف زدن با دیگران بازی میکنیم. ما خیلی شبیه هم هستیم و فکر میکنم خیلی راحت میتونستم خودم را به تو تبدیل کنم. تو اینطور فکر نمیکنی؟... کجایی امین؟
- ها؟... همینجا.
- پس من چی میگفتم اگه اینجایی؟
- امممم...
- عجب گوشکردنی!
- داشتم به صدای تو گوش میکردم نه چیزی که میخوندی.
- همش باید مسخرهبازی دربیاری! حالا حواست هست؟
- آره آره... بخون بخون... این سیبزمینیها داره میسوزهآ.
- حواست به منه یا به سیبزمینیآ؟
- هر دو رو دارم!
- حالا که بعد از مدتها فکر میکنم میبینم چقدر ملالانگیز بوده و چقدر دلم برای آن ملال تنگ شده. شاید هیچوقت او برایم واقعی نبود اما رنجی که از هم بردیم واقعی بود و به همان اندازه عشقی که به هم داشتیم. سکوت کردن، در انزوا به سر بردن و دوباره سکوت کردن.
بوچ کسیدی و ساندنس کید، جورج رُی هیل، ۱۹۶۹
۱- شکست میخوری بارها، زمین میخوری امّا باز هم ناامید نمیشی. خیلی از وقتها هشتت گرویِ نُهت بوده. خیلی از زمانها لنگ بودهای. دستت به خیلی چیزها نرسیده. یا دستت کوتاه بوده یا آنها بلندبالا امّا باز هم ناامید نشدی. بسیار شده کارهایی کردی که از روی دِل نبوده. کارِ گِل بوده، همان خرکاری. بیکاری زیاد کشیدی. به خاطرِ کاری که انتخاب کردی. به خاطرِ تنها کاری که بَلدی. مجلّهها و روزنامههایی که کار میکردی بعد از سه- چهار ماه توقیف شدهاند. حتّا آنروزی که تنها به فاصلهی سه ساعت از هم هفتهنامه و روزنامهیی که در آن کار میکردی توقیف شدند ناامید نشدی. روزها و ماهها بوده که دلگیر و غمگین و افسرده و ناراحت بودهای مانند بسیاری از آدمها امّا ناامید، اصلن. دور و بَرت خلوت بوده، همیشه. بیشتر ساعات شبانهروز را با سکوت گذراندهای. این سکوت، این بیحرفی، اصلن ناامیدم نکرده. وقتی اتّفاقِ ناخوشایندی میافتد، از روی زمین بلند میشوی و خود را میتکانی و باز به تخیّلت پناه میبری. به چیزهایی که کنارت اند. خیالپردازی میکنی. در یک نقطه شاید رؤیایی را که به کابوس تبدیل شده را میپذیری. به خودت میگویی واقعیّت بهتر است. خودت را متقاعد میکنی دیگر خواب نبینی امّا بعدش، باز، میگویی، به خودت میگویی، قویترینها و مصممترینها به رؤیاهایشان ادامه میدهند. پس باز هم به دنیای خیالیات پناه میبری. چون فکر میکنی هر لحظه ممکن است او رؤیای واقعی بشود. آن روزی که اینوَرها هم خورشید طلوع خواهد کرد. برای آن روز، آمین.
۲- و این هم آن تکّهی جادویی در «پرسه در مه» ساختهی بهرام توکّلی. هم توی سینما و هم الآن که نسخهی خانگی آن را گرفتهام به نظرم بهترین جای فیلم است. دیالوگهایی که ردوبدل میشوند، ناب اند. تقلیدی نیست. حرف دارد. درد هم در آن هست. آنجا که رؤیا رو به امین میگوید: «شبی که برای اوّلینبار تو رو دیدم، روبهروی آینه ایستادم و فکر کردم ما کاملن شبیه هم هستیم. طرز نگاههامون یا دودو زدن چشمهامون یا پلک زدنهامون، وقتی نفس میکشیم یا وقتی در عین تردید، اعتماد به نفس را موقع حرف زدن با دیگران بازی میکنیم. ما خیلی شبیه هم هستیم و فکر میکنم خیلی راحت میتونستم خودم را به تو تبدیل کنم. تو اینطور فکر نمیکنی؟... کجایی امین؟
- ها؟... همینجا.
- پس من چی میگفتم اگه اینجایی؟
- امممم...
- عجب گوشکردنی!
- داشتم به صدای تو گوش میکردم نه چیزی که میخوندی.
- همش باید مسخرهبازی دربیاری! حالا حواست هست؟
- آره آره... بخون بخون... این سیبزمینیها داره میسوزهآ.
- حواست به منه یا به سیبزمینیآ؟
- هر دو رو دارم!
- حالا که بعد از مدتها فکر میکنم میبینم چقدر ملالانگیز بوده و چقدر دلم برای آن ملال تنگ شده. شاید هیچوقت او برایم واقعی نبود اما رنجی که از هم بردیم واقعی بود و به همان اندازه عشقی که به هم داشتیم. سکوت کردن، در انزوا به سر بردن و دوباره سکوت کردن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر