از خواب که بیدار شدم -همین الآن را میگویم- باران میآمد. بیلباس رفتم تویِ پاگردِ خانه ایستادم. احساسِ خوبی داشتم. اوّل به خاطر اینکه شاید دیگر نتوانم چنین کاری را دوباره انجام بدهم. چرا؟ همهاش به همسایهام برمیگردد. خُب این همسایهی محترم، که دو طبقه بالای سرِ من مینشیند و پنجرههایش مشرف به حیاط است، یکجای خاصّی کار میکند. احساس میکنم چندان ازَم خوشش نمیآید. همیشه فکر میکنم روزی بالاخره از آن بالا، وقتی از تویِ حیاط رد میشوم با اسلحهی کمریاش مرا از پشت هدف میگیرد و بَنگ... دستکم اگر این کار را نکند، روزی بُدوبُدو میآید یک پسِگردنی نثارم میکند. این وقت صبح بهترین فرصت بود. رفتم زیر باران و سیگاری دود کردم. حالم برای دو قطره باران بهتر شد. افسردهتر شدم. احمق.
نمیدانم به خاطرِ این هوای بارانی بود، یا حالم بود، هر چه که بود، وقتی «مقالات شمس» {مقالات شمسِ تبریزی، تصحیح محمدعلی موحّد، نشرِ خوارزمی} را باز کردم در خطّی از آن، آمده بود: «بعضی را گشایش بود در رفتن، بعضی را گشایش بود در آمدن. هشدار و نیکو ببین که این گشایش تو در رفتن است یا در آمدن؟» حالم با خواندن این، بدتر شد. البته خوب که فکر کردم، به گمانم استاد، «کردن» را جا انداخته بود. البته شاید آنزمان این فعل در آیین درویشی جایی نداشته است.
"- ببخشید، میتونم سَرمو بزارم اینجا؟
- کجا؟
- اینجا... رو شونههاتون؟
- خواهش میکنم.
- ممنون... چه شونههای خوبی دارین.
- ممنون."
قسمتی از نمایشنامهی «پستههای دربسته» نوشتهی آنتونیو وینسنت، منتشر شده در شمارهی ۱۸ هفتهنامه «ندای شرقی»، ۱۳۵۶
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر