"بیرون آمد، روی ایوان ایستاد و دوباره مالک تنهایی خویش شد."
پرندگان میروند در پرو میمیرند، رومن گاری، ترجمهی ابوالحسن نجفی، نشر زمان، چاپ اوّل، ۱۳۵۲
اوّل صبح، آنجایی که خورشید طلوع میکند، آنوقتی که میگویند تاریکترین لحظهی شبانهروز است، دقیقن همان لحظه، هیچ احساسی نداشتم. و این اصلن خوب نبود. نشستم خوب فکر کردم:
اول درست مثل جان تراولتا بعد از خداحافظی از اوما تورمن در «قصّههای عامّهپسند»، کفِ دستم را ماچ کردم و بعد دستم را گرفتم سمتِ بالا و ماچم را فوت کردم. اینطوری. سمتِ «تو».
بعد به شب گذشته فکر کردم. آخر شب بود و حال رفیق خوب نبود و نشسته بودیم توی ماشین. دل توی دلم نبود که این یکی هم سرانجام از دست برود. که برود. داشتیم دربارهی گرفتاریها و بنبستها و اینکه اوضاع هیچ خوب نیست حرف میزدیم. دوست داشتم و البته اندک زوری زدم که از ناامیدی درش بیاورم امّا نتوانستم. صدای موسیقی توی ماشین نه بلند و نه کم بود. شروع کردم به زدن آن دکمهی روی ضبط که آهنگها را جلو میبرد [دکمهی کوفتی اسم ندارد؟]. پریدم وسط حرفش و گفتم: «اینو شنیدی؟» حرفش را ول کرد و لبخندی زد. از آن لبخندها که مخصوص خودش است. گفت: «نه چیه؟» و این جمله را طوری گفت، با چنان اطمینان و خاطره و تجربهیی، که خیالم از همهچیز راحت شد. راحتِ راحت. تازه بعدش بود که نشستیم و باز در اینباره که در برابر این همه مشکل چه کنیم، حرف زدیم. خواننده میخواند: « تا ماه شبافروزم پشت این پردهها نهان است/ باران دیدهام همدمِ شبم، یار آنچنان است...»
آخرش هم، یعنی دقایقی پیش یاد فیلم «یک داستان برانکسی» ساختهی رابرت دنیرو افتادم. جایی از فیلم گنگستر داستان، به جوانی که میخواهد با زن زندگیاش قراری بگذارد، نصیحتی میکند: «دختره را از درِ سمتِ چپ (کمک راننده- برای ما برعکس میشود) سوار ماشینت کن. در فاصلهیی که میری از درِ راننده سواری شی، اگه طرف برگشت و قفل این یکی در رو از داخل ماشین برات باز کرد، اون زن به درد زندگی میخوره.» خُب، نصیحت جالبی ست. پرداخت رابرت دنیرو هم در این صحنه فوقالعاده است. به خصوص وقتی با نمای آهسته، از زاویه دید پسر منتظر، دست دختر را تعقیب میکند که از جا بلند میشود، به سمت درمیآید و قفل در را باز میکند. حسّی از طنز لطیف به صحنه میبخشد. امّا فقط یکچیز میماند. یک افسوس. با این کنترل از راهِ دورها و قفلهای مرکزی که این روزها روی هر ماشینی وجود دارد، دیگر نمیشود از آزمون مورد نظر جناب گنگستر استفاده کرد. از راهِ دور، در حالی که چند متری مانده به ماشین برسی، یک دکمه را فشار میدهی و تمام!
پرندگان میروند در پرو میمیرند، رومن گاری، ترجمهی ابوالحسن نجفی، نشر زمان، چاپ اوّل، ۱۳۵۲
اوّل صبح، آنجایی که خورشید طلوع میکند، آنوقتی که میگویند تاریکترین لحظهی شبانهروز است، دقیقن همان لحظه، هیچ احساسی نداشتم. و این اصلن خوب نبود. نشستم خوب فکر کردم:
اول درست مثل جان تراولتا بعد از خداحافظی از اوما تورمن در «قصّههای عامّهپسند»، کفِ دستم را ماچ کردم و بعد دستم را گرفتم سمتِ بالا و ماچم را فوت کردم. اینطوری. سمتِ «تو».
بعد به شب گذشته فکر کردم. آخر شب بود و حال رفیق خوب نبود و نشسته بودیم توی ماشین. دل توی دلم نبود که این یکی هم سرانجام از دست برود. که برود. داشتیم دربارهی گرفتاریها و بنبستها و اینکه اوضاع هیچ خوب نیست حرف میزدیم. دوست داشتم و البته اندک زوری زدم که از ناامیدی درش بیاورم امّا نتوانستم. صدای موسیقی توی ماشین نه بلند و نه کم بود. شروع کردم به زدن آن دکمهی روی ضبط که آهنگها را جلو میبرد [دکمهی کوفتی اسم ندارد؟]. پریدم وسط حرفش و گفتم: «اینو شنیدی؟» حرفش را ول کرد و لبخندی زد. از آن لبخندها که مخصوص خودش است. گفت: «نه چیه؟» و این جمله را طوری گفت، با چنان اطمینان و خاطره و تجربهیی، که خیالم از همهچیز راحت شد. راحتِ راحت. تازه بعدش بود که نشستیم و باز در اینباره که در برابر این همه مشکل چه کنیم، حرف زدیم. خواننده میخواند: « تا ماه شبافروزم پشت این پردهها نهان است/ باران دیدهام همدمِ شبم، یار آنچنان است...»
آخرش هم، یعنی دقایقی پیش یاد فیلم «یک داستان برانکسی» ساختهی رابرت دنیرو افتادم. جایی از فیلم گنگستر داستان، به جوانی که میخواهد با زن زندگیاش قراری بگذارد، نصیحتی میکند: «دختره را از درِ سمتِ چپ (کمک راننده- برای ما برعکس میشود) سوار ماشینت کن. در فاصلهیی که میری از درِ راننده سواری شی، اگه طرف برگشت و قفل این یکی در رو از داخل ماشین برات باز کرد، اون زن به درد زندگی میخوره.» خُب، نصیحت جالبی ست. پرداخت رابرت دنیرو هم در این صحنه فوقالعاده است. به خصوص وقتی با نمای آهسته، از زاویه دید پسر منتظر، دست دختر را تعقیب میکند که از جا بلند میشود، به سمت درمیآید و قفل در را باز میکند. حسّی از طنز لطیف به صحنه میبخشد. امّا فقط یکچیز میماند. یک افسوس. با این کنترل از راهِ دورها و قفلهای مرکزی که این روزها روی هر ماشینی وجود دارد، دیگر نمیشود از آزمون مورد نظر جناب گنگستر استفاده کرد. از راهِ دور، در حالی که چند متری مانده به ماشین برسی، یک دکمه را فشار میدهی و تمام!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر