فکر میکنم بعضی از گزارهها و
پندهای اخلاقی دیگر به کار ما و دنیای امروزی نمیآید. تاریخ مصرفشان
گذشته. «از هر دست که بدی، از همون دست پس میگیری.» خب این پند در یک
دنیای فانتزی خیلی زیباست. امّا برای الآن دنیای پیرامونمان، سانتیمانتال
و سطحیست. خیلی مواقع شده که از یک دست دادی، واقعاً دادی، با نیّت پاک
امّا در عوض هیچی نگرفتی که هیچ، دوباره و سهباره و تا بعد و بعدترش هم
دادی و چیزی عایدت نشده. اینهاا را گفتم که بگویم، امروز صبح رفتم بانک؛
صبحِ خیلی زود، خروسخوان. باید پولی به حسابی واریز میکردم. با همان نیّت
پاک رفتم. اینقدر هم به حلال و حرام معتقدم که پولی را که آخر بُرج
درمیآورم، پولی تَر و تمیز بدانم. خودم را نمیتوانم گول بزنم، برایش عرق
میریزم. از آنجایی که در بانکداری جدید، هر کسی شمارهای دارد و
شمارهات را آن خانم محترم صدا میزند و تو، تک و تنها میروی و روی یک
صندلی روبهروی باجّه مینشینی، مطمئن بودم که غیر از من کَسِ دیگری آن دور
و بَرها نمیآید. پول را از کیفم درآوردم و شمردم. از متصّدی فیشِ واریز
خواستم. گفت: «برو از باجّهی کناری بردار.» بلند شدم و به اندازهی دو قدم
-واقعاً دو قدم بود. نه بیشتر و نه کمتر- رفتم و فیش را برداشتم و
برگشتم سرجایم. چشمام را برگرداندم، پولها روی میز نبود. از عرق خیس شدم.
سردم شد. گفتم: «آقا این دستههای اسکناس را ندیدید؟» گفت: «نه... چی
شده؟» گفتم: «نیست. همینجا گذاشته بودم. مگه کسی اومد؟» گفت: «نه.» بُهت
وَرم داشته بود. متصّدی گفت: «بلند شو بیا بریم حفاظت. دوربین داره
اینجا.» بلند شدم و پشتِ سرش راه افتادم. از پلّهها بالا رفتیم و وارد یک
اتاق شدیم. جریان را برای مسئول آنجا شرح دادم. آن بندهخدا روی صندلی
چرخدار نشسته بود. بدون آنکه از سر جایش بلند شود خود و صندلیاش را یه
تکانی داد و سُر خورد و رفت پشتِ دو سه مانیتور که صفحهشان پشت به من بود.
کمی معطّل کرد و با صدای بلند گفت: «آقای صبوری، دستگاهها رو روشن
نکردی؟» فهمیدم چه شده. برگشتم و از پلّهها پایین آمدم. برای خیلیها این
رقم، پولی نیست. برای خیلیها هم خیلی خیلی پول است. امّا برای من خیلی پول
زیادیست. رقم سنگینیست. احساس کردم چه از دست دادهام. اینجور مواقع چه
میشود کرد؟ جوابش یک کلمه است: هیچی. هیچکاری نمیشود کرد. فقط همان
لحظه مانند همیشه که بسیار ناراحت و غمگین میشوم، جایی را میخواستم برای
نشستن و خلوت کردن. جایی که سکوت باشد. یک بطری آب معدنی خریدم و رفتم
خلوتترین جای آن محل. زیرِ پل کریمخان. نشستم و تکیه دادم به یکی از
ستونهای پُل. باد شدیدی میوزید. سایهی زیرِ پُل، باد را خنک کرده بود.
آنقدری نشستم که کمکم عرقام خشک شود.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
زندگیه دیگه
پاسخحذفلعنتی
!
آره. زندگیست دیگر. کاریاش نمیشه کرد.
پاسخحذف