امروز باز هم دیدماش. همانجایی که چند روز پیش دیدماش. توی پارکینگ. چند روز پیش بود که سرانجام آن ماشینی که میگویند برای یک خانم دکتر است و تنها با آن به مطبش میرود و میآید، دیدم. صاحباش هم دیدم. یک خانم دکتر جوان. متخصص بیماریهای گوارشی. قدش یک متر و شصتی بود. با پوستی سفید و موهایی روشن. چشمها قهوهیی روشن. با گونههایی اندک برآمده. قضیه را پیچیده نکنم. زیبا بود. بسیار. دیدار اوّل گوشهای ایستاده بودم و سیگار میکشیدم. به یکباره ماشینی دیدم که جلوی پایم پیچید و ایستاد. درست جای پارک ماشین ایستاده بودم. رفتم آن طرف پارکینگ.
دیدار دوّم هم دوباره در پارکینگ بود. همانجا. داشتم دود میکردم که از آسانسور بیرون آمد و رفت سمت ماشیناش. چیزی از صندوق عقب ماشیناش درآورد. جلوی در آسانسور منتظر ایستاده بود که من را دید. آمد سمتم. گفت: «سلام.» گفتم: «سلام.» گفت: «ببخشید، میتونم یه خواهشی بکنم.» گفتم: «بله.» گفت: «یه نخ سیگار دارید بهم بدید؟» یک نخ سیگار از پاکت بیرون کشیدم و او با نوک انگشتانش آن را گرفت. فندک را هم به همانشکل گرفت. سیگارش را روشن کرد و بعد از اولین پُک گفت: «توی این هوا سیگاری هم نباشی، سیگارِ میطلبه.» گفتم: «آره خب.» بعد از سکوتی یکدقیقهای گفت: «اینجا، جا برای نشستن نیست؟» گفتم: «نه.» گوشهی پارکینگ چند کیس قدیمی کامپیوتر بود. رفت، دو تایش را برداشت و آورد. خواباند روی زمین و نشست روی یکی. گفت: «بیا بشین.» رفتم روی آن یکی کیس نشستم. پرسید: «اینجا چیکار میکنید؟» گفتم: «دفتر مجلّهس.» گفت: «اون که میدونم. تو چیکار میکنی؟» گفتم: «روزنامهنگارم.» گفت: «راضی از کارت؟» گفتم: «آره خب. کاری که دوست داشتم. فکر میکنم هنوز دوستش داشته باشم.» گفت: «خوبه آدم کارهای بشه که از اوّل میخواسته بشه.» گفتم: «نه. از اوّل میخواستم یه چیزی دیگهای بشم، این شدم.» گفت: «چی میخواستی بشی؟» گفتم: «میخواستم همون کسی بشم که "راننده تاکسی"و ساخته.» خندید. سرش پایین بود امّا گوشهی لبش را دیدم که بالا آمد. گفت: «حالا چرا "راننده تاکسی"؟» گفتم: «نمیدونم دقیقاً کلاس چندم دبیرستان بودم که دوستدخترم رفت با دوستم، دوست شد. بعد با خودم گفتم چه دنیای کثیفی شده. باید یکی باشه که بلند بشه و این فساد از بین ببره. خلقهای بدبخت را باید یکی نجات بده.» زیر لب شروع کرده بود به خواندن: «این بانگ آزادی است کز خاوران خیزد، فریاد انسانهاست کز نای جان خیزد، آتشفشان قهر ملّتهای در بندست، حبل المتین تودههای آرزومندست» با پاهایش ضرب گرفته بود. گفتم: «حالا نه اینشکلی دیگه.» گفت: «بعدش؟» گفتم: «بعدش ولش کردم دیگه. بعد از اون (با خنده) هر حرفی و کاری که میخواستم بزنم و بکنم، دیدم قبل از من گفته و انجام شده. اینجوری شد که روزنامهنگار شدم.»
سیگارمان تمام و خاموش شده بود. بلند شد. گفت: «خب بالاخره باید یهکاری کرد.» گفتم: «آره باید یهکاری کرد.» گفت: «چه کاری؟» گفتم: «مثلاً همین دلبستن به بارونی که داره میآد. سیگاری کشیدن و گوشهای نشستن و با غریبهای گپ زدن. دل بستن به چیزهای کوچیک. خیلی کوچیک.» رفت دمِ آسانسور ایستاد و دکمهاش را زد و منتظر ایستاد. من هم رفتم درست، روبهرویش، آنطرف، همین کار را کردم. در آسانسور باز شد و رفت داخل و سَر به زیر ایستاد. در همان حالت گفت: «راستی اسمت چیه؟» گفتم: «اسم میخوای چیکار. بارونو ببین.» خندید. در به آرامی چهرهای که بخشی از آن را موهای طلایی پوشانده بود، محو کرد. همانجا ایستادم. لبخندی زدم و سیگار دیگری درآوردم.
دیدار دوّم هم دوباره در پارکینگ بود. همانجا. داشتم دود میکردم که از آسانسور بیرون آمد و رفت سمت ماشیناش. چیزی از صندوق عقب ماشیناش درآورد. جلوی در آسانسور منتظر ایستاده بود که من را دید. آمد سمتم. گفت: «سلام.» گفتم: «سلام.» گفت: «ببخشید، میتونم یه خواهشی بکنم.» گفتم: «بله.» گفت: «یه نخ سیگار دارید بهم بدید؟» یک نخ سیگار از پاکت بیرون کشیدم و او با نوک انگشتانش آن را گرفت. فندک را هم به همانشکل گرفت. سیگارش را روشن کرد و بعد از اولین پُک گفت: «توی این هوا سیگاری هم نباشی، سیگارِ میطلبه.» گفتم: «آره خب.» بعد از سکوتی یکدقیقهای گفت: «اینجا، جا برای نشستن نیست؟» گفتم: «نه.» گوشهی پارکینگ چند کیس قدیمی کامپیوتر بود. رفت، دو تایش را برداشت و آورد. خواباند روی زمین و نشست روی یکی. گفت: «بیا بشین.» رفتم روی آن یکی کیس نشستم. پرسید: «اینجا چیکار میکنید؟» گفتم: «دفتر مجلّهس.» گفت: «اون که میدونم. تو چیکار میکنی؟» گفتم: «روزنامهنگارم.» گفت: «راضی از کارت؟» گفتم: «آره خب. کاری که دوست داشتم. فکر میکنم هنوز دوستش داشته باشم.» گفت: «خوبه آدم کارهای بشه که از اوّل میخواسته بشه.» گفتم: «نه. از اوّل میخواستم یه چیزی دیگهای بشم، این شدم.» گفت: «چی میخواستی بشی؟» گفتم: «میخواستم همون کسی بشم که "راننده تاکسی"و ساخته.» خندید. سرش پایین بود امّا گوشهی لبش را دیدم که بالا آمد. گفت: «حالا چرا "راننده تاکسی"؟» گفتم: «نمیدونم دقیقاً کلاس چندم دبیرستان بودم که دوستدخترم رفت با دوستم، دوست شد. بعد با خودم گفتم چه دنیای کثیفی شده. باید یکی باشه که بلند بشه و این فساد از بین ببره. خلقهای بدبخت را باید یکی نجات بده.» زیر لب شروع کرده بود به خواندن: «این بانگ آزادی است کز خاوران خیزد، فریاد انسانهاست کز نای جان خیزد، آتشفشان قهر ملّتهای در بندست، حبل المتین تودههای آرزومندست» با پاهایش ضرب گرفته بود. گفتم: «حالا نه اینشکلی دیگه.» گفت: «بعدش؟» گفتم: «بعدش ولش کردم دیگه. بعد از اون (با خنده) هر حرفی و کاری که میخواستم بزنم و بکنم، دیدم قبل از من گفته و انجام شده. اینجوری شد که روزنامهنگار شدم.»
سیگارمان تمام و خاموش شده بود. بلند شد. گفت: «خب بالاخره باید یهکاری کرد.» گفتم: «آره باید یهکاری کرد.» گفت: «چه کاری؟» گفتم: «مثلاً همین دلبستن به بارونی که داره میآد. سیگاری کشیدن و گوشهای نشستن و با غریبهای گپ زدن. دل بستن به چیزهای کوچیک. خیلی کوچیک.» رفت دمِ آسانسور ایستاد و دکمهاش را زد و منتظر ایستاد. من هم رفتم درست، روبهرویش، آنطرف، همین کار را کردم. در آسانسور باز شد و رفت داخل و سَر به زیر ایستاد. در همان حالت گفت: «راستی اسمت چیه؟» گفتم: «اسم میخوای چیکار. بارونو ببین.» خندید. در به آرامی چهرهای که بخشی از آن را موهای طلایی پوشانده بود، محو کرد. همانجا ایستادم. لبخندی زدم و سیگار دیگری درآوردم.
awesome
پاسخحذف.