نزدیکیِ دفتر روزنامه، رودخانهایست. صبح که آن وضع پیش آمد [تگرگ و آن بارانى شدید]، آنجا بودم. روی یکی از پلهایی که به موازات یکدیگر روی رودخانه ساختهاند. ایستاده بودم و به وضعیّت فلاکتبار زندگی فکر میکردم. صدمتر بالاتر، موتورسواری دیدم که با فشار آب، به درون رودخانه افتاد. زن جوان و پیادهای هم آنجا بود. تا صحنه را دید، جیغ و داد کرد و چند نفری جمع شدند. عینِ همین پلی که من رویاش ایستاده بودم، صدمتر بالاتر هم بود. پسر جوانی تکّه چوب یا لولهای [دور بود و دقیق معلوم نبود چه بود] را برداشت و روی پل رفت و خود را کش داد تا دستِ اون بنده خدا به آن تکّه چوب یا لوله [دور بود و دقیق معلوم نبود چه بود] برسد. نرسید و آن جوان هم به داخل رودخانه افتاد. زنِ جوان هم دوباره جیغ و داد کرد و آدمهای بیشتری جمع شدند. جمعیّت به موازات آن دو نفر، کنار رودخانه به سمت پایین میآمدند. آن دو نفر داخل رودخانه، هر چند ثانیه، همزمان با هم زیر آب میرفتند و دوباره همزمان با هم روی آب میآمدند. همزمان با پایین و بالا آمدن آنها، جمعیّت هم جیغ و دادشان قطع و وصل میشد. بالا، جیغ و داد میزدند، پایین، جیغ و داد نمیزدند. نزدیک من بودند که آن دو نفر، زیرِ آب رفتند و براساس زمانبندی قبلی بیرون نیامدند. در جیغ و داد جمعیّت هم ناهماهنگی پیش آمده بود. یکی دو متر مانده به رسیدن آن دو، به زیر پلی که من ایستاده بودم، بیرون آمدند. جمعیّت هم یکباره، بلندتر از قبل جیغ و داد کردند. امّا من که از همه نزدیکتر به آنها بودم شنیدم که آن دو نفر داشتند دربارهی کارتهای بانکی و اینکه شماره کارتشان در آن سایت بوده یا نه حرف میزدند. از زیر پل گذشتند و من هم برگشتم و منتظر شدم از آنور پل هم رد شوند. خدا را شکر رَد شدند و جمعیّت هم همان مسیر را در پیش گرفتند و باز از آنجایی که بالا و پایین رفتن آن دو به زیر آب، نظمی گرفته بود، جیغ و داد آنها هم منظّم شده بود. امروز از یکی از بچّههای تحریریه پرسیدم این رودخانه به کجا ختم میشود. گفت: «پادگان عشرتآباد. بعد از آن، هیچکس ادامهی رودخانه را تا به حال ندیده است.»
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر