عکسها هم حرف میزنند. گوشت را جلو ببری، میشنوی. برخی از عکسها پُرحرفی میکنند و بعضی، کمتر. عکسها لودهنده هستند. بچّهگی آدم را، زشتی و زیبایی، اخمها و خندهها را، شادیها و دلخوریها را و هزار جور احساس دیگر را رو میکنند. عکسها گذشته را صاف میگذراند در دست بینندهشان. گاهی هم آینده را. تو از دیدنِ عکس کودکی کسی، تواناییاش را داری که بزرگسالی او را، با ندیدن خودِ طرف، توصیف کنی. برخی از عکسها، بو هم دارند. سالها و دههها از روزی که فلان عکس انداخته شده، گذشته امّا با دیدنش، بوی همان مکان به مشامات میرسد. و این بو، بد و خوب، ارتباط مستقیمی به غدّههایی دارد که باعث برونریزی چیزی بهنام اشک میشود.
هر عکسی داستان خودش را دارد. عکسی نیست که داستانی نداشته باشد. چه آدمهایی که درون کادر هستند و چه اجسام حاضر. چه زمانِ عکس، چه محلّ آن. حذفشدنی هم نیستند. پدر گرامی بنده، زمانی، بر اساس عقایدش، برخی از عکسهایی که برای قبل از انقلاب بود و در گوشه و کنارش خانمی بیحجابی به چشم میخورد، میبُرید. و تنها سوژهی دلخواه، از قیچی پدر در امان میماند. خیال میکرد، آن چه حذف میکند، حذف میشود. امّا حالا که مثلاً فلان عکس دور بُر شده را نشانش میدهم، روز و مکان و آدمهایی که در آن نیستند را شرح میدهد. دقایقی قبل و بعد از گرفتن آن عکس را نیز میگوید. و گاهی بحث به روزهای آیندهی آن روز هم میرسد. از دستِ عکسها رهایی نیست.
عصر دیروز رفتم خانهی والدین و آلبومها را پس از مدّتها، ورق زدم و عکسهایی که میخواستم، جُدا کردم و آوردم خانهی خودم. ساعتهاست بهِشان نگاه میکنم. عکسها بدجور باعث فراموش کردن گذر زمان میشوند. یک به یک به آنها نگاهی میانداختم. داستانشان را مرور میکردم و از آنهایی که بیخبر بودم، سعی میکردم داستانی برایشان بسازم. بر روی برخی مکث بیشتر میکردم. مثلاً عکسی دارم که بنده و برادرم، سوار بر دوچرخهای هستیم. عکس برای بیستوسه سالِ پیش است.
پرتاب شدم به آن روز. که عصر جُمعه بود. عکّاس پسرعمویم، امیر، بود. تنها کسی که آن زمان در خانوادهی پدری، دوربین عکّاسی داشت. یکی از کارهای روتیناش همین بود. هر جُمعه به خانهی یکی از اقوام سَر میزد و از اهالیاش عکس میانداخت. آن جُمعه هم آمده بود خانهی ما. درواقع تنها یک طبقه آمده بود پایین. آن زمان، ما در زیرزمین [ها... زیرزمین] خانهی عمویم [عمو محمود، پسر دوّم پدربزرگم] زندگی میکردیم. به یاد دارم که عکس بین ساعت سه و چهار عصر گرفته شد. ناهار روز جُمعه را همراه با گوش دادن به قصّهی ظهر جمعه از رادیو [حتّا داستان آن روز را هم خوب به یاد دارم] خوردیم. پس از یک ساعت، یکساعتونیم پسر عمویم آمد، برای عکس گرفتن. جلوی دوربین رفتن در آن زمان، سلوک خودش را داشت. لباسی عوض کردیم و آبی به سرو صورت زدیم و مادر آبشونهمان کرد و نشستیم بر روی دوچرخه. دوچرخهای که سوغات حجّ پدر بود. ساخت تایوان. آبیرنگ. آن را هنوز بیرون نبرده بودیم. که نکند لاستیکهای سیاهرنگ دورسفیدش خاکی شود. البته که هیچکدام [من و برادرم] راندنش را بلد نبودیم. در خانه رویش مینشستیم و در خیال، سواری از آن میگرفتیم. کمکی داشت و راحت میشد، رویش نشست. آن دوچرخه بیستوسه سال است همراه ماست. به ترتیب بردارم و من و خواهرم و خواهر کوچکم، با آن، دوچرخهسواری را یاد گرفتیم. لاستیکهایش را در این مدّت عوض نکردیم. چندبار پاره شد، امّا پدرم حاضر به عوض کردن آنها نشد. خودش با تکّه لاستیکهای کهنه آن را پنچری میگرفت. با دستمالی نمدار، تمیزش میکردی، انگار همانموقع آن را خریدی. هنوز هم هستش. در انباری آن را گذاشتهایم. که به قول پدرم بماند برای نوههایش. اوّل امین [برادرم] نشست و بعد من نشستم. پس از لج و لجبازی من و برادرم برای اینکه کی دستهی پلاستیکی دوچرخه را بگیرد [که در نهایت برادرم موفق شد و سهم من آهن وسط دسته رسید]، پسر عمویم گفت: «بچّهها... امین... علی... دوربین...» بوی آن اتاق که پُر بود از گل و گدان هنوز در مشامم هست. بوی آن لاستیکهای نو دوچرخه.
عکسها را که زیر بغل زدم؛ پدر گفت: کجا میبری؟
گفتم: میرم اسکن میکنم و میآرم.
گفت: ببر ولی شوهرشون ندی.
گفتم: نه.
اسکنر ندارم. مدّتها پیش قصدم بود یکی بخرم و عکسها را اسکن کنم و به قول معروف دیجیتالیشان کنم و هرزگاهی مثلاً بگذارم کنار این سطور. امّا دوباره، امشب دودِل شدم. چه کاریست. برخی از عکسهای قدیمی، عکسهای چاپی، با کاغذهایشان هویت دارند. با جنس کاغذشان. با آن گوشههای تیز و یا گردشان. یا رندهرندهشان. با آن قطعی که ثابت هستند. تکثیر شدنی هم نیستند و واحد اند. چه کاریست.
عکسها هم حرف میزنند. گوشت را جلو ببری، میشنوی. برخی از عکسها پُرحرفی میکنند و بعضی، کمتر. عکسها لودهنده هستند.
هر عکسی داستان خودش را دارد. عکسی نیست که داستانی نداشته باشد. چه آدمهایی که درون کادر هستند و چه اجسام حاضر. چه زمانِ عکس، چه محلّ آن. حذفشدنی هم نیستند. پدر گرامی بنده، زمانی، بر اساس عقایدش، برخی از عکسهایی که برای قبل از انقلاب بود و در گوشه و کنارش خانمی بیحجابی به چشم میخورد، میبُرید. و تنها سوژهی دلخواه، از قیچی پدر در امان میماند. خیال میکرد، آن چه حذف میکند، حذف میشود. امّا حالا که مثلاً فلان عکس دور بُر شده را نشانش میدهم، روز و مکان و آدمهایی که در آن نیستند را شرح میدهد. دقایقی قبل و بعد از گرفتن آن عکس را نیز میگوید. و گاهی بحث به روزهای آیندهی آن روز هم میرسد. از دستِ عکسها رهایی نیست.
عصر دیروز رفتم خانهی والدین و آلبومها را پس از مدّتها، ورق زدم و عکسهایی که میخواستم، جُدا کردم و آوردم خانهی خودم. ساعتهاست بهِشان نگاه میکنم. عکسها بدجور باعث فراموش کردن گذر زمان میشوند. یک به یک به آنها نگاهی میانداختم. داستانشان را مرور میکردم و از آنهایی که بیخبر بودم، سعی میکردم داستانی برایشان بسازم. بر روی برخی مکث بیشتر میکردم. مثلاً عکسی دارم که بنده و برادرم، سوار بر دوچرخهای هستیم. عکس برای بیستوسه سالِ پیش است.
پرتاب شدم به آن روز. که عصر جُمعه بود. عکّاس پسرعمویم، امیر، بود. تنها کسی که آن زمان در خانوادهی پدری، دوربین عکّاسی داشت. یکی از کارهای روتیناش همین بود. هر جُمعه به خانهی یکی از اقوام سَر میزد و از اهالیاش عکس میانداخت. آن جُمعه هم آمده بود خانهی ما. درواقع تنها یک طبقه آمده بود پایین. آن زمان، ما در زیرزمین [ها... زیرزمین] خانهی عمویم [عمو محمود، پسر دوّم پدربزرگم] زندگی میکردیم. به یاد دارم که عکس بین ساعت سه و چهار عصر گرفته شد. ناهار روز جُمعه را همراه با گوش دادن به قصّهی ظهر جمعه از رادیو [حتّا داستان آن روز را هم خوب به یاد دارم] خوردیم. پس از یک ساعت، یکساعتونیم پسر عمویم آمد، برای عکس گرفتن. جلوی دوربین رفتن در آن زمان، سلوک خودش را داشت. لباسی عوض کردیم و آبی به سرو صورت زدیم و مادر آبشونهمان کرد و نشستیم بر روی دوچرخه. دوچرخهای که سوغات حجّ پدر بود. ساخت تایوان. آبیرنگ. آن را هنوز بیرون نبرده بودیم. که نکند لاستیکهای سیاهرنگ دورسفیدش خاکی شود. البته که هیچکدام [من و برادرم] راندنش را بلد نبودیم. در خانه رویش مینشستیم و در خیال، سواری از آن میگرفتیم. کمکی داشت و راحت میشد، رویش نشست. آن دوچرخه بیستوسه سال است همراه ماست. به ترتیب بردارم و من و خواهرم و خواهر کوچکم، با آن، دوچرخهسواری را یاد گرفتیم. لاستیکهایش را در این مدّت عوض نکردیم. چندبار پاره شد، امّا پدرم حاضر به عوض کردن آنها نشد. خودش با تکّه لاستیکهای کهنه آن را پنچری میگرفت. با دستمالی نمدار، تمیزش میکردی، انگار همانموقع آن را خریدی. هنوز هم هستش. در انباری آن را گذاشتهایم. که به قول پدرم بماند برای نوههایش. اوّل امین [برادرم] نشست و بعد من نشستم. پس از لج و لجبازی من و برادرم برای اینکه کی دستهی پلاستیکی دوچرخه را بگیرد [که در نهایت برادرم موفق شد و سهم من آهن وسط دسته رسید]، پسر عمویم گفت: «بچّهها... امین... علی... دوربین...» بوی آن اتاق که پُر بود از گل و گدان هنوز در مشامم هست. بوی آن لاستیکهای نو دوچرخه.
عکسها را که زیر بغل زدم؛ پدر گفت: کجا میبری؟
گفتم: میرم اسکن میکنم و میآرم.
گفت: ببر ولی شوهرشون ندی.
گفتم: نه.
اسکنر ندارم. مدّتها پیش قصدم بود یکی بخرم و عکسها را اسکن کنم و به قول معروف دیجیتالیشان کنم و هرزگاهی مثلاً بگذارم کنار این سطور. امّا دوباره، امشب دودِل شدم. چه کاریست. برخی از عکسهای قدیمی، عکسهای چاپی، با کاغذهایشان هویت دارند. با جنس کاغذشان. با آن گوشههای تیز و یا گردشان. یا رندهرندهشان. با آن قطعی که ثابت هستند. تکثیر شدنی هم نیستند و واحد اند. چه کاریست.
عکسها هم حرف میزنند. گوشت را جلو ببری، میشنوی. برخی از عکسها پُرحرفی میکنند و بعضی، کمتر. عکسها لودهنده هستند.
عالی بود این،عالی!
پاسخحذف