مسیرم را کج میکنم و از کوچههای بین طلافروشیهای کریمخان عبور میکنم؛ مانند همیشه. ارجحیت با خیابانهای فرعی است. پیرزن را میبینم که روی پلهی ورودی یکی از طلافروشیها نشسته؛ مانند همیشه. در حالی که دارم به پیرزن نزدیک میشوم، به این فکر میکنم که دوست دارم بفهمم که او هم من را بعد از این همه مدت، بعد از دو سال میشناسد یا نه؟ امروز به خاطر باران، یک پله بالاتر از جای همیشگیاش نشسته؛ زیر طاقی. کیسهی پارچهایاش هم کنار پایش است؛ مانند همیشه. کیسهی پارچهایاش نشان میدهد که دارد کاری انجام میدهد. از جایی آمده. میخواهد جایی برود. برای من و احیاناً افراد دیگری آنجا ننشسته. یعنی من اینجوری دوست دارماش. با کیسهی پارچهایاش دوست دارم ببینماش. همانطور که نزدیکش میشوم، کولهام را از پشتم برمیدارم، زیپش را باز میکنم. دنبال کیفِ پولم میگردم. آن را از تهِ کولهپشتیام بیرون میکشم. به بالای سرش میرسم. چادر مشکیاش را روی بخش اعظمی از صورتش کشیده. چشمها و دماغش بیرون مانده؛ مانند همیشه. دولّا میشوم. یکپایم به عقب میرود و روی هوا میماند. چیزی بههم نمیگوییم؛ مانند همیشه.
میلهی وسط اتوبوس را گرفتهام. به پایین پایم نگاه میکنم. کفِ اتوبوس از آبی که مسافران با کفشهایشان به داخل میآورند، پٌر از آب و گل شده است. با رفتوآمد مسافران، در آبوشل، حبابهای ریزی درست میشود. پایم را دراز میکنم و آن را روی نزدیکترین حبابها میگذارم. کفشهایم را در محدودهی اندکی از کف اتوبوس میکشم. روی بخشهایی که خشک اند و قسمتهای خیس. صدای خوبی میدهد. تنها خودم میشنوم. سرم را بالا میآورم. اتوبوس تکان میخورد و سربالایی پل سیدخندان را رد میکند. از این بالا چترهایی را میبینم که در پیادهروی دو طرف خیابان شریعتی حرکت میکنند. سرم را میچرخانم. تهِ اتوبوس، زنِ میانسال چاقی سرش را به پنجره تکیه داده است. نگاهش میکنم. چشمهایش را سمت من برمیگرداند. چشم در چشم هم میشویم. با صورتی غمگین نگاهم میکند. اتوبوس در ایستگاه متوقف میشود. از صندلی که کنارش ایستادهام، پیرمردی بلند میشود. از زیر کیسههای خریدی که در دست دارد، چکهچکه آب کثیف میریزد. به سمت در عقب اتوبوس میرود و پیاده میشود.
با اینکه سرم پایین است، اما هیکل خودم در آینه، در شعاع دیدم قرار دارد. ظرف کوچک پلاستیکی دردستم است. دارم فاصلهها را تنظیم میکنم. به شکلی که درست ادرارم داخل ظرف بریزد. به میزان صحیح. بیآنکه ذرهای بیرون بریزد. یا روی لبهی ظرف بریزد. یا روی شلوارم چکه کند. هنوز میتوانم ادرارم را نگه دارم. ظرف را تا آنجا که میشود نزدیک میبرم. شروع میشود. چند قطره و بعد با یک سرعت معقول، کار را ادامه میدهم. نفسم را بیرون میدهم. سرم را بالا میگیرم. صدای کسی را از دستشویی کناریام میشنوم. آخواوخ میکند. ناله میکند. بعد با تنِ صدایی که میتوانم بشنوم میگوید «میسوزه، میسوزه». درِ ظرف را از روی سطح فلزی که برای همین کار روی دیوار کار گذاشتهاند برمیدارم. درِ ظرف را میبندم و ظرف پلاستیکی را روی همان سطح فلزی میگذارم. شلوارم را بالا میکشم. دستهایم را میشورم. در فلزی دستشویی را باز میکنم. همزمان درِ دستشویی کناری هم باز میشود. مردی سالخورده بیرون میآید. نگاهم میکند. میخندد. بهم میگوید «میسوخت».
در مترو پسر جوانی بین دو- سه واگن میآید و میرود و از دیگران میخواهد که خودکار و مدادهایی که در دست گرفته و بهخوبی آنها را نشان میدهد، بخرند. کاپشن چرمی مشکیرنگی پوشیده. پوستِ چرم در قسمتِ آرنج و سرشانههایش رفته. پاچهی شلوار جینش، گلی است. برای چندمینبار از کنارم میگذرد. نوکِ خودکار و مدادها، با فاصلهی اندکی از جلوی صورتم عبور میکنند. یک ایستگاه مانده به پیاده شدن، از لابهلای جمعیت رد میشوم تا خودم را به او برسانم. واگن میایستد و پس از سه- چهار ثانیه درِ واگنها باز میشود. جمعیتی بهسویم هجوم میآورند. آنها، آنهایی هستند که میخواهند پیاده شوند. آنها را کنار میزنم و به پسر جوان میرسم. به او میگویم چی داری؟ میخواهم بخرم. میگوید چیزی ندارد. جمعیتی دیگر بهسویم هجوم میآورند. آنها، آنهایی هستند که میخواهند سوار شوند. «همهش رو یکی یهجا خرید.» بهش میگویم «پس من چی؟» میگوید «چی؟» میگویم «هیچچی».
داشت باران میبارید. از تخت بیرون میآیم. پتو را هم با خودم بیرون میآورم. آن را روی دوشم میاندازم. به آشپزخانه میروم و کتری را آب میکنم. گاز را روشن میکنم و کتری را روی اجاق میگذارم. پتو را روی کاناپه میاندازم. به دستشویی میروم. صورتم را میشورم. بیرون میآیم و پتو را از روی کاناپه برمیدارم. به اطاق خواب برمیگردم. روی تخت دراز میکشم و پتو را طوری رویم میکشم که تنها چشمها و موهایم بیرون میماند. به لباسهای تلمبار شده روی چوبلباسی نگاه میکنم. مدتهاست که دوست دارم در تختخوابم بمانم، در حالی که خوابم هم نمیآید. کتری سوت میکشد. «الآن بلند میشوم.» کتری باز هم سوت میکشد. «الآن بلند میشوم». کتری با صدای بلندتر، سوت میکشد. بلند میشوم. پتو را میگذارم همانجا بماند.
روایتهای دلنشینی بودن.
پاسخحذف