میثم بهم گفت. گفت که من را از بالای پشتبام دیده که سمت او میرفتم. او یعنی غزل. بعد از چند قدم، ایستادهام و بعد دوباره سمت او راه افتادهام. پشت سرش رسیدهام و بعد از چند دقیقه دستم را روی شانهی غزل گذاشتهام. غزل برگشته و بعد من چیزی را از جیبم درآوردهام و به غزل نشان دادهام. غزل خندیده. من هم خندیدهام. میثم دیده که غزل آن چیز را از کف دست من برداشته و نگاه کرده. و بعد همراه مادرش به طرف سر خیابان راه افتادهاند. میثم من را دیده که به این سمت خیابان، سمت کوچهی بالایی مسجد راه افتادهام. بعدش او از کنار نردهی پشتبام رفته و منتظر من شده است. صدای پاهای من را شنیده که از پلهها بالا میآیم. بعد سمت او رفتهام و با هم سمت گلدستهی مسجد میرویم. در فلزی آنجا را باز میکنیم. میثم برمیگردد و در را پیش میکند. با هم از پلههای گلدسته بالا میرویم و روی اولین پله مینشینیم و سیگار میکشیم. میثم وقتی دود سیگار از دهانش بیرون میریزد، بهم میگوید هنوز بوی گوسفند میدهم.
زیر گلویش را با دست لمس میکنم. برجستگیِ گلو. آنجایی که درست دو شاهرگ عبور میکنند. انگشتانم را داخل پشمهای گردنش فرو میکنم. کاسهی آب را جلوی دهانش میبرم. آقاجون گفته بود. اولکاری که با مذبوح میکنی، آبدادن اوست. مذبوح نباید تشنه باشد. صدای آب خوردنش را میشنوم. آب را جرعهجرعه میخورد و پایین میدهد. بلند میشوم. چاقو را با غلاف چرمیاش از داخل جیبم درمیآورم. چاقو را از توی غلاف بیرون میآورم. چاقوی دستهنارنجی. انگشتم را هنوز نمیتوانم نزدیکی لبهاش ببرم. هنوز تیز است. آقاجون گفته بود. مذبوح را باید با چاقوی تیز ذبح کرد. چاقویت تیز نباشد، او آزار میبیند. چاقو را بین دندانهایم میگذارم. دو پایم را اینطرف و آن طرفش میاندازم. هلش میدهم. به پهلو روی زمین میافتد. زانویم را به پهلویش فشار میدهم. دستم را زیر چانهاش میگذارم. سرش را به عقب هل میدهم. چاقو را از دهانم برمیدارم. زیر گلویش میگذارم. زیرلب ذکری میگویم. اقاجون گفته. و بعد گلویش را میبُرّم. خون از گلویش بیرون میپاشد. دستوپا میزند. پایم را محکمتر به پهلویش فشار میدهم. انگشتانم را لای پشمهای سرش فرو میبرم. نوازشش میکنم. آقاجون گفته. نباید توی چشمان مذبوح نگاه کنی. چشمهای مذبوح، آدم را میلرزانند. بلند میشوم و میایستم. دستمالِ پارچهای را از جیبم درمیآورم. روی لبهی چاقو میکشم. آقاجون گفته. خون نباید روی چاقو بماند. روی چاقو بماند، خون میماسد. خون که بماسد، سخت پاک میشود. دو ردیف دستهی عزادارن از دو سمتم عبور میکنند. تا صد متر آنطرفتر، سیزده گوسفند، همانجایی افتادهاند که گلویشان را بریده بودم. دست روی جیب پیراهنم میگذارم. نگران بودم در این مدت افتاده باشد. سرجایش بود. بلند میشوم و سمت گرمابهی مسجد میروم. نباید با این سر و وضع پیش او بروم. دو طرف ورودی گرمابهی مسجد، روی دیوارهایش، گوسفندان را برعکس آویزان کردهاند. کمرشان به دیوار چسبیده. دو پای عقبیشان را، سمشان را به دو میخ فرو کردهاند. سرشان رها، به عقب افتاده. تا تهماندهی خونشان نیز برود. خونهایشان روی سنگِ کفِ گرمابه به سمت چاهِ وسط راهرو، جاری بود. حسینآقا ابتدا با چاقوی تیز، برشی سطحی روی پوستشان میاندازد. بعد دست میاندازد و پشم را تکهتکه از پوست جدا میکند. بعد همان مسیر را با چاقو پاره میکند. دل و روده و کبد و معده را بیرون میآورد. سیرابشیردان و جیگر را جدا داخل یک تشت زردرنگ پلاستیکی میاندازد. از وسط راهرو رد میشوم. حسینآقا سلام میدهد. زیرلب جوابش را میدهم. میروم ته راهرو. جلوی یکی از شیرهای آب میایستم. بالای شیر آینهای نصب است. شیر آب گرم را باز میکنم. خیلی زود آب گرم میشود. بخار بلند میشود. از اینجایی که هستم، گوسفندان، شبیه آدمکوتولههایی بهنظر میرسند که به صلیب کشیده شدهاند. لباسهایم را درمیآورم. با بالاتنهای لخت، سرم را زیر آب گرم میبرم. گردن و دستهایم را میشورم. خون زیر ناخنهایم رفته است. یکبهیک، با دقت، زیر ناخنهایم را تمیز میکنم. درِ یکی از کمدها را باز میکنم. لنگهای تمیز آنجاست. پانصدتومانی از جیب شلوارم درمیآورم و روی لنگها میگذارم. یکی برمیدارم. با آن سر و صورتم را خشک میکنم. جلوی آینه میایستم و دستی روی موهایم میکشم. لباسهایم را میپوشم و بیرون میآیم.
از صبح شنیده بودم که سیاوش را دیدهاند. اما فکرش را نمیکردم که او واقعاً برگشته باشد. از گرمابه بیرون زدم. جلوی مسجد همه ایستاده بودند و بالای خیابان را نگاه میکردند. طبلها و سنجها خاموش شده بودند. سیاوش را دیدم زیرعلم، زیر علم چهلوسه تیغه، بزرگترین علم منطقه رفته و دارد به سمت مسجد میآید. پاچهی شلوارش را بالا داده است. پابرهنه است. سیاوش، یا همان سیاخوشدست. نائبقهرمان بوکس آسیا بود. افتخار همهی محل بود تا زمانی که یکروز گفتند، او به جرم قاچاق بازداشت شده. پس از دوازده سال برگشته بود. خودش بود. با هیکلی نحیفتر از گذشته. اما هنوز درشتاندازم. با موهایی مجعد سیاه. با قدمهای لرزان به سمت مسجد میآمد. آدمها و عزادارن از روبهرویش کنار میرفتند. به ماشینهای پارکشدهی دو طرف خیابان تکیه میدادند و یا از روی جوب میپریدند و به پیادهرو میرفتند. رگهای گردن و صورت سیاوش بیرون زده بود. پس از هر دو- سه قدم، هوا را از سوراخِ دماغش بیرون میداد. بخار میشد. دندانهایش را بهم میسایید. به روبهروی در مسجد که رسید، چرخید. درست مقابل مسجد ایستاد. یک گام به عقب کشیده شد. تعادلش را حفظ کرد. آستینهای لباسش بالا رفته بود. خالکوبیهای بازویش را میدیدم. دو دور چرخید و بعد دوباره مقابل مسجد ایستاد. آهسته خم شد. سیاوش فریاد بیصدایی کشید و همانطور خمشده، پنج- شش ثانیهای متوقف شد. خودش و علم به مسجد سلام دادند. تمام بدنش میلرزید. علم هم میلرزید. زیرلب، شروع کردم به گفتن «تسلیم نشو، تسلیم نشو، تسلیم نشو.» نشد. هفت- هشت نفر دویدند و زیر علم را گرفتند. سیاوش از زیر علم بیرون آمد. کفشهایش را جلوی پایش انداخت و پایش کرد. کاپشن بادیاش را پوشید. حاجآقا مروی که آمده بود روی پلهی ورودی مسجد ایستاده بود، جلو آمد. سیاوش را بغل کرد. سیاوش سرش را روی شانهی حاجآقا مروی گذاشت. حاجآقا مروی پیشانی او را بوسید. سیاوش از آغوش حاجآقا مروی بیرون آمد و رفت آن طرف خیابان، در جای خلوتی، در پیادهرو، در تاریکی ایستاد. طبالها روی طبل زدن وعزاداران دوباره به وسط خیابان برگشتند.
حاجآقا مروی آخر تمام جملاتش یک «باباجان» میگذاشت: «این چه کاری میکنی باباجان»، «آدم باید منصف باشه باباجان»، «آقانعمت اینقدر به جان این بچهها نیفت باباجان»... شبهای محرم، منبرش بیشتر از ده دقیقه طول نمیکشید. با قد خمیدهاش، با آن دستهای درازش، از پلههای منبر بالا میرفت. مینشست. عمامهاش را جابهجا میکرد و شروع میکرد به روضه خواندن. حاجآقا مروی گوشهایش سنگین بود. حاجآقا مروی دهانش همیشه خشک بود. دهانش کف میکرد. حرف که میزد دوست داشتی خیلی سریع یک لیوان آب به دستش برسانی. بیشتر از شصت سال پیش، پدر حاجآقا مروی، دست زن و بچههایش را میگیرد و از شیراز به عراق میبرد. پدر حاجآقا مروی از روی علاقهاش به امام حسین ساکن کربلا میشود؛ حومهی کربلا؛ در روستایی نزدیکیِ فرات. پدر حاجآقا مروی هر روز عصر لب رودخانه میرفته و آنجا مینشسته و به رود نگاه میکرده؛ به جریانِ آب. او پسرش را، حاجآقا مروی را با کتک و زور به حوزهی علمیهی نجف میفرستد. پدر حاج اقا مروی دوست داشت تنها پسرش روحانی بشود. امّا حاجآقا مروی اصلاً دوست نداشت که روحانی بشود. او دوست داشت وکیل بشود. پس از چندسال درس خواندن در نجف، حاجآقا مروی برای ادامهی تحصیل به ایران، به قم، برمیگردد. در قم بوده که بهش خبر میدهند پدرت فوت کرده. پدرت غرق شده. پدرت در فرات غرق شده. پدر حاجآقا مروی یک روز صبح، برای شستن سه- چهار گاوش به فرات میرود. جریان رودخانه او را میبَرَد. غروب همان روز پدر حاجآقا مروی را دو- سه کیلومتر پایینتر پیدا میکنند. در حالی که باد کرده و روی آب شناور بوده.
به آن سمت خیابان رفتم. دستم را روی جیب پیراهنم گذاشته بودم. میترسیدم از جیبم بیفتد. توی جیبم یک زنجیر بود. آن زنجیر، حاصل جمعآوری و بهم چسباندن دهها تکهزنجیری بود که طی روزها و شبهای قبلش جمع کرده بودم. روزها و شبها، فقط خیره به زمین بودم. کنار جدول، توی جوب، وسط خیابان، زیر پای زنجیرزنان، همهجا را میگشتم. میگشتم تا تکهزنجیرها را پیدا کنم. آنها بیشتر دوتایی هستند. دوتا حلقهی زنجیر. سهحلقهای هم پیدا میشد اما بستهای از آن مثلاً دهحلقهای، خیلی نایاب بود. هرشب، توی رختخواب، حلقههای زنجیرهای جمعشده را از هم باز میکردم. و بعد مرتب بههم وصلشان میکردم. نتیجهی کارم یک زنجیر بود که به راحتی از سر رد میشد و انتهایش روی سینه قرار میگرفت. گردنبند. غزل سر کوچهشان ایستاده بود. مانند هر شب، همراه با مادرش. مادرش با همسایهها حرف میزد. از لابهلای دستهی زنجیرزنی رد شدم. از میان دود و بوی اسفند. تنها صدایی که شنیده میشد، صدای طبلها و سنجها بود. طوری سمت غزل رفتم که مادرش مرا نبیند. رفتم پشت سرش، صدایش کردم. نشنید. محو طبلها شده بود. صدایش کردم نشنید. «غزل... غزل.» کمی جلوتر رفتم. حالا میتوانستم نیمرخاش را ببینم. نور چراغها فلورسنتی، سبز و زرد روی صورتش میافتاد. و بعد صورتش تاریک میشد. دوباره با یککم جابهجاشدن نورها روی صورتش میافتاد. دستم را آرام به شانهاش زدم. برگشت. به سختی صدا به صدا میرسید. لبخوانی کردم که گفت «سلام». دستم را توی جیب پیراهنم بردم و زنجیر را بیرون آوردم. دستم را دراز کردم. مشتم را باز کردم. گفتم «برای توئه.» زنجیر را دید. صدایش را بهسختی شنیدم «این چیه دیگه، از کجا آوردی؟» به زمین اشاره کردم. «از روی زمین. اینها رو از روی زمین جمع کردم. برای توئه.» دستش را دراز کرد و زنجیر را از روی کف دستم برداشت. زنجیر را بالا آورد و جلوی چشمانش بازش کرد. خندید. خندیدم. زنجیر را توی دستش گذاشت و دستش را مشت کرد. مادرش برگشت و غزل را دید. یک نگاهی به من کرد. سلام دادم. سرش را تکان داد. دست غزل را گرفت و رفتند سمت سر خیابان. خوشحال بودم. لیلیکنان رفتم آن طرف خیابان، سمت کوچهی بالایی مسجد. از در طرفِ زنان وارد شدم. از پلهها بالا رفتم. به پشتبام رسیدم. با میثم سمت گلدستهی مسجد رفتیم. درِ فلزی را باز کردیم. میثم برگشت و در را پیش کرد. با هم از پلههای گلدسته بالا رفتیم و روی اولین پله نشستیم و سیگار کشیدیم.
از صدای پایش میفهمیدیم که حاجآقا مروی است که دارد از پلهها بالا میآید. از پلهها که بالا میآمد، اول نعلینش به پاشنهی پایش میخورد، صدا میداد و بعد صدای برخورد نعلینش با پلهها میآمد. چهارضربه، ریتمیک، موتیفوار تکرار میشد تا به پشتبام میرسید. سر دیگها بودیم. من و میثم. حاجآقا مروی گفت «سلام باباجان.» بعد رفت نزدیک نردهها ایستاد. بیعبا، بیعمامه. به یک سمت مایل شد و دستش را توی جیب قبایش فرو کرد. برگشت من را نگاه کرد که خیره به او بودم. «میبینی باباجان، جیب آخوندا ته نداره.» میخندید. دهانش کف کرده بود. پاکت سیگار وینستون را درآورد. کبریت کشید و سیگارش را روشن کرد.
خیابان خلوت شده بود. عزاداران همه داخل مسجد شده بودند. کسانی که دیر کرده بودند سریع از در مسجد رد میشدند تا خود را به روضهی حاجآقا مروی برسانند. با میثم درِ دیگهای برنج را باز کردیم. تقریباً دم کشیده بودند. رحیمآقا آشپز زیر شعلهها را کم کرد. از آن بالا، آن طرف خیابان را نگاه کردم. سیاوش همانجا ایستاده بود. دیدماش که راه افتاد و به سمت پایین خیابان رفت. و رفت. با میثم در یکی از دیگهای خورشت را برداشتیم. خورشت میجوشید. لیموها خود را به سطحِ خورشت رسانده بودند. صدای حاجآقا مروی بلند شد که میخواند: «گر تنت را زخاک بردارم، بهخدا تیر میکشد کمرم».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر