سه‌شنبه

چاه

من و سامان روی ایوان دفتر مجله نشسته‌ایم. سامان سه- چهار ماهی می‌شود که در تهران خانه گرفته. از مشهد به تهران آمده. دارد برایم تعریف می‌کند که چطور تصمیم گرفت به تهران بیاید. سامان در صندلیش، دست‌ها را روی پایش گذاشته است. من سیگار می‌کشم و خاکسترش را در یک جعبه‌ی فلزی که از قبل از جاسیگاری شدنش جعبه‌ی سوهان بوده، می‌ریزم. سعی می‌کنم که بریزم. باد می‌آید. به حرف‌های سامان گوش می‌کنم. ساعت یازده صبح است. صبح‌ها دفتر خلوت است. کسی نیست. سامان دارد می‌گوید که مرگ پدرش باعث شده به تهران بیاید. پدرش مردی تنومند بوده. در کار واردات ماشین‌های نساجی بوده. یک‌روز سکته‌ی مغزی می‌کند. پس از ماه‌ها به هوش می‌آید. نصف بدنش فلج می‌شود. روی ویلچر می‌نشیند. بدنش به فیزیوتراپی‌ها جواب مثبت می‌دهد و کم‌کم سرپا می‌شود. هر روز چند قدمی می‌توانسته راه برود. یک‌روز توی همان روزهای امیدواری، سکته‌ی قلبی می‌کند. سامان می‌گوید، به تهران آمده چون نیاز داشته از آن شهر، از آن فضا دور شود.
پاهایم را روی نرده‌ی ایوان زده‌ام. توی صندلی‌ام فرو رفته‌ام. سامان خم می‌شود و از پاکت سیگار روی میز، نخی برمی‌دارد. روی صندلی، به چپ کج می‌شوم و فندکم را از تهِ جیبم درمی‌آورم. سیگار به لب، سرش را نزدیکم می‌آورد و برایش روشن می‌کنم. پکی می‌زند و می‌گوید دو هفته‌ای می‌شود که فهمیده آرزو، دوست دخترش، سرطان دارد؛ سرطان سینه. پیش‌رفت هم کرده. خود آرزو به او گفته. می‌گوید اولش باور نکرده. فکر کرده آرزو به او دروغ گفته. از این دروغ‌هایی که بعضاً آدم‌ها برای جلب توجه می‌گویند. آرزو به سامان گفته که نمی‌خواهد با این شرایط او کنارش بماند.
سامان ساکت می‌شود. شانه‌هایش را خم می‌کند. اتومبیلی را تماشا می‌کند که از پارکینگ ساختمان روبه‌رویی بیرون می‌آید. با چانه‌اش ور می‌رود. بعد من را نگاه می‌کند.
نمی‌دانستم چه حرفی را باید به او بزنم یا نزنم. می‌گویم آن دوتا، که روی سینه‌ی زن‌هاست، آن‌ها خاطره‌ساز هستند. حتمأ با آن‌ها به آدم بیش‌تر خوش می‌گذرد. مکث کردم. سامان به جای نامعلومی خیره می‌شود. به مغزم فشار می‌آورم که جمله‌ی امیدبخشی به او بگویم. می‌گویم توی این قضیه تنها خودت باید تصمیم بگیری. نباید با کسی مشورت کنی. کسی کمکت نخواهد کرد. معمولاْ کاری از دست آدم‌ها برنمی‌آید. نفس عمیقی می‌کشد. می‌گوید شب‌های متوالی است که خواب می‌بیند توی چاهی افتاده. توی آن چاه نعره می‌زند و کمک می‌خواهد. انتظار می‌کشد و باز نعره می‌زند. آن‌قدر نعره می‌زند که صدایش می‌گیرد. می‌گوید یک‌بار دم‌دمای صبح که از همین خواب پریده بود، می‌بیند که روتختی شکل یک طناب شده که آن را بغل کرده.
می‌گویم چندین سال پیش به یکی خیلی دل‌بسته بودم. عاشقش بودم. او هم فکر می‌کنم عاشق و دل‌بسته‌ام بود. فکر می‌کردم دارم مسیر درستی را می‌روم. سه سالی می‌شد که با هم بودیم. به یک‌باره، در عرض چند هفته همه‌چی تغییر کرد. در نهایت او سفری رفت که دیگر برنگشت. به جای خیلی دوری رفت. همان زمان بیکار شده بودم. بعد از دو سه هفته خانه‌نشینی، مصرف الکلم بالا رفت؛ کم‌کم؛ روز به روز. کاری برای انجام دادن نداشتم. یکی- دو ماه آبجو، و فقط آبجو می‌خوردم. می‌توانستم بیست‌وچهار ساعته آبجو بخورم. شب‌ها تا صبح فیلم می‌دیدم و آبجو می‌خوردم. بعد زمانی رسید که خودم هم نمی‌دانم چرا، آبجو را کنار گذاشتم و سراغ چیز قوی‌تر رفتم؛ عرق. هرجور عرقی. فرقی نمی‌کرد. جلوی تلویزیون، موقع کتاب خواندن. همیشه یک لیوان دستم بود. واقعأ مزه‌اش را دوست داشتم. این‌قدر کنارش مزه می‌خوردم که دیگر جایی برای غذا نداشتم. چند کیلویی لاغر شده بودم. هنوز باورم نمی‌شود که روزی بوده که صبح‌ها را با یک لیوان عرق شروع می‌کردم. قبل از آن‌که دندان‌هایم را مسواک بزنم یک قلپی بالا می‌رفتم. بعضی روزها پدرم به خانه‌ام می‌آمد. تنها صدای چرخیدن کلید توی قفل را می‌شنیدم. آن‌قدر بی‌جان بودم که نمی‌توانستم از تخت بیرون بیایم و خانه را کمی مرتب کنم. زور می‌زدم تا چشمانم را کمی باز کنم. پدرم را می‌دیدم که گوشه‌ای ایستاده یا روی کاناپه نشسته و دارد به من نگاه می‌کند. بعد شروع می‌کرد ماجراهایی را از گذشته تعریف کردن. دقیقأ یادم نیست آن‌ها چه ماجراهایی بودند. ریز ماجراها را یادم نیست. تنها به یاد می‌آورم او درباره‌ی این‌که اولین کارش چی بوده یا چطور با مادرم آشنا شده؛ ماجراهایی از انقلاب و جنگ و... این‌ها را برایم تعریف می‌کرد. بعد از همان مسیری که آمده بود، بیرون می‌رفت. هفت- هشت ماه گذشت. در این مدت چند کار به من پیشنهاد شد. اما نمی‌توانستم از خانه بیرون بروم. به سامان می‌گویم احساسش را نسبت به آن چاه درک می‌کنم. من خودم را درون یک چاه می‌دیدم. که نشسته‌ام و بالا را نگاه می‌کنم؛ منتظر. و بعد، یک روز از خانه بیرون زدم. یک‌راست رفتم پیش کسی، که زیاد هم به او نزدیک نبودم و گفتم می‌خواهم از فردا این‌جا کار کنم. از فردایش کاری را شروع کردم که چندین سال پیش از همان‌جا کارم را آغاز کرده بودم؛ نقطه‌ی صفر. نقطه‌ی صفر بود امّا برای من یک شروع جدید بود. از این‌که می‌دیدم دوباره کوله‌ام را روی دوشم می‌اندازم و صبح‌ها بیرون می‌روم احساس بهتری داشتم. اگرچه در طول روز هیچ‌گاه زیپ کوله‌ام را باز هم نمی‌کردم. درواقع به آن احتیاجی پیدا نمی‌کردم. تقریبأ خالی هم بود. امّا من احتیاج به اجرای آن مناسک داشتم. انگار باد خنکی به صورتم می‌خورد.
سامان به من زل می‌زند. سیگاری روشن می‌کند و برایم می‌گوید که پس‌فردا قرار است آرزو شیمی‌درمانی‌اش را آغاز کند. می‌گوید هنوز نمی‌داند همراهش برود یا نه. فقط یک اس ام اس از آرزو دریافت کرده که «نیا». از روی صندلی بلند می‌شوم و به آشپزخانه می‌روم. دو چایی لیوانی می‌ریزم و برمی‌گردم. با دست روبه‌رو را نشان می‌دهم و می‌گویم کریم‌خان را دوست دارم. فکر می‌کنم کامل‌ترین خیابان تهران است. همه‌چی دارد. مسجد دارد. کلیسا دارد. مدرسه دارد. کتاب‌فروشی دارد. بانک و ساندویچی و لباس و کفش‌فروشی دارد. و از همه مهم‌تر خیابان ویلا دارد. به او می‌گویم من با همان کسی که عاشقش بودم سر همین خیابان، روی اولین خط عابر، دست دادم و سلام کردم و شبش همان‌جا خداحافظی کردم. کم‌کم از شب‌های بعد به داخل این خیابان کشانده شدم. هر شب تکه‌ای از ویلا را فتح می‌کردم. تا رسیدم دم در خانه‌ی او. می‌گویم سال‌ها از آن اتفاق می‌گذرد. دل‌بستگی به آن فرد ندارم. او محو شده. اما هر روز که از کریم‌خان رد می‌شوم، سر ویلا می‌ایستم و داخل این خیابان را نگاه می‌کنم. بعد از روی خط عابر رد می‌شوم و می‌روم.
چایی‌مان را می‌خوریم. ظهر شده. گرسنه‌‌مان شده است. سامان داخل می‌رود. صندلی‌ام را به دیوار می‌چسبانم و سرم را به آن تکیه می‌دهم. شاید امروز بعدازظهر به مینا زنگ زدم. سعی می‌کنم به یاد بیاورم که پدرم دقیقأ چه ماجراهایی را برایم تعریف می‌کرد. یادم نمی‌آید. موبایلم را از جیبم درمی‌آورم. شماره‌اش را می‌گیرم. خدا کند قطار به ایستگاهی رسیده و توقف کرده باشد. صدای قطار آزارم می‌دهد. شاید وقتی گوشی را برداشت بگویم «سلام. کجایی؟ نرسیدی؟».