دوشنبه

غزل

از تیغه‌ی کوتاه دیوار رد می‌شدم و می‌رفتم آن‌طرف، روی پشت‌بام خانه‌ی محمود. تابستان‌ها روی پشت‌بام جا پهن می‌کردند، منتهاالیه قسمت شمالی، کنار دیوار خرپشته، که صبح دیرتر از همه آن‌جا آفتاب می‌زد. خانواده‌ی من چندان به این کار علاقه‌مند نبودند. خیلی کم پیش می‌آمد که شب‌ها روی پشت‌بام بخوابند. اما من خوابیدن روی پشت‌بام را خیلی دوست داشتم. بیش‌ترِ شب‌ها بالش و پتویم را زیر بغلم می‌زدم و می‌رفتم پیش محمود. محمود یه دشک اضافه برای من کنار خودش می‌انداخت. اما بالش و پتو را باید خودم می‌بُردم. توی تاریکی می‌نشستیم و منتظر، تا آقامنصور بابای محمود خوابش ببرد. محمود یک‌سری کارت داشت، بیست، سی‌تا، عکس سوپر بودند؛ زن‌های لخت؛ زن‌هایی که پای‌شان را باز کرده بودند، سینه‌های‌شان را فشار می‌دادند، پشت‌شان را کرده بودند و... آن‌ها را نگاه می‌کردیم. هر بار برای‌مان تازه بودند. تا نیمه‌شب می‌گفتیم و می‌خندیدیم. هر شب یکی از زن‌های تو کارت را انتخاب می‌کردیم، با آن‌ها حرف می‌زدیم، گاهی فحش می‌دادیم، دستور می‌دادیم، امرونهی می‌کردیم و... یک‌بار به محمود گفتم چندتا از آن کارت‌ها را به‌من بدهد. قبول نکرد. نداد. محمود آن کارت‌ها را خیلی دوست داشت. بعضی از شب‌ها غزل خواهر محمود هم بالا می‌آمد و می‌خوابید. شب‌هایی که غزل هم می‌آمد من و محمود باید منتظر می‌شدیم تا غزل هم خوابش ببرد و بعد کارت‌ها را نگاه کنیم. غزل موهای قهوه‌ای داشت، فِر بودند. صورت گردی داشت. چشم‌هایی داشت که توی شب‌ها، شب‌هایی که روی پشت‌بام می‌خوابید، سیاه و تیره بودند اما صبح‌ها روشن می‌شدند، قهوه‌ای می‌شدند. توی آن کوچه و سه‌تا کوچه بالاتر و پایین‌ترش، حتا توی بیست‌متری که کاسب‌های محل آن‌جا زندگی می‌کردند، به‌نظرم زیباترین دختر بود. او ناقض آن فکرم تا آن زمان بود که پول‌دار باشی، خوشگل‌تری. غزل خیلی زیبا بود. شب‌ها می‌گذشت و من بیش‌تر آن شب‌ها را روی پشت‌بام خانه‌ی محمود می‌گذراندم. آن کارت‌ها را دوست داشتم. نگاه کردن به آن‌ها را دوست داشتم. آن سکوتی که بین من و محمود می‌شد، وقتی که عکس‌ها را می‌دیدیم، دوست داشتم. اما دوست هم داشتم غزل هم گاهی بالا بیاید، هرچند آن عکس‌ها را دیرتر می‌دیدیم. دیدن غزل را هم دوست داشتم. جای غزل آن طرف محمود بود. من آخرین نفر، چسبیده به دیوار خرپشته می‌خوابیدم. بعد محمود کنارم می‌خوابید و شب‌هایی که غزل بود، کنارش می‌خوابید. بابای محمود هم آن‌طرف‌تر، می‌افتاد و می‌خوابید. غزل دیرتر می‌آمد. معمولاً پارچ آب را می‌آورد. پارچ را می‌بُرد و می‌گذاشت آن گوشۀ پشت‌بام، کنار لوله‌ی ناودان که پای‌مان به‌ش نخورد. غزل دوتا شلوار نخیِ گشاد داشت که آن‌ها را هرچند شب یک‌بار عوض می‌کرد. یکی با نوارهای عمودی آبیِ روشن یکی با نوارهای زرد. شلوارهایش را دوست داشتم. غزل با آن‌ها یک‌جور بامزه‌ای می‌شد. پیراهن و تی‌شرتش را داخل شلوارش می‌کرد. شلوارش را از حد معمول کمی بالاتر می‌کشید. بامزه‌تر می‌شد. وقتی می‌آمد شاد می‌شدم. شلوغ می‌کرد. داد می‌زد. وسط من و محمود می‌پرید. خوابیدن بابایش را مسخره می‌کرد. ادای اکرم‌خانوم مادرش را درمی‌آورد وقتی که دارد موی پایش را نخ می‌اندازد و... شب‌ها وقتی محمود می‌خوابید من یک‌کم بعدش بیدار می‌ماندم. دمر، روی آرنجم دراز می‌کشیدم و نگاهم از روی محمود رد می‌شد و غزل را می‌دیدم. نگاه کردن خواب غزل را دوست داشتم. به نظرم در خواب زیبا بود. تا آن زمان فکر می‌کردم زشت‌ترین حالت وقتی ست که آدم می‌خوابد؛ آن آب دهانی که بعضی‌موقع‌ها توی خواب از کنار لب بیرون می‌ریزد، موهایی که به‌هم‌ریخته، دهان باز و... اما برای غزل همه‌ی این اتفاق‌ها گاهی می‌افتاد اما باز زیبا می‌ماند. یک شب ساعت‌ها پس از این‌که محمود خوابیده بود و من بیدار مانده بودم، غزل را دیدم که بیدار شده تا آب بخورد. از گوشه‌ی چشمم می‌دیدم‌اش که چهار دست‌وپا سمت پارچ آب می‌رود. آن شب چراغ خرپشته روشن مانده بود. نور از پنجره‌ی خرپشته رد شده و روی غزل می‌تابید. سایه‌ی غزل روی سطح پشت‌بام افتاده بود. سایه‌ای دراز که به نرمی حرکت می‌کرد. خیلی زیبا بود. بلند شدم و نشستم و آرام گفتم «غزل اون‌جا رو ببین.» غزل نگاهم کرد. گفت «چی می‌گی؟» گفتم «اون‌جا رو ببین.» غزل برگشت و سایه‌ی خودش را روی کف پشت‌بام دید. خنده‌اش گرفت. همان‌جوری چهاردست‌وپا شروع کرد خودش را تکان دادن. قر می‌داد. سایه هم قر می‌داد. باسنش را تکان می‌داد. سایه هم باسنش را تکان می‌داد. بلند شد و شروع کرد شکلک درآوردن؛ با دست‌هایش، پاهایش. حرکاتش یک‌جور نرمیِ خاصی داشت که دوست داشتم. آقامنصور تکان که خورد، غزل پرید زیر پتو. سرش را از زیر پتو درآورد، نگاهم کرد. خنده‌مان گرفته بود. نگاهم می‌کرد. احساس خوبی داشتم. انگشت‌های دستم را به شکل دوپا درآوردم و روی دیوار کنارم، ادای یکی را درآوردم که راه می‌رود و یک‌باره پشت سرش را نگاه می‌کند و می‌دود. تکرارش کردم. خودم را توی دشک، بالا کشیدم و از پشت بالش محمود، انگشت‌هایم را گذاشتم و بردم سمت غزل، که مثلاً یکی دارد، آرام سمتش می‌رود. غزل هم انگشت‌هایش را به شکل من درآورد. به‌هم که رسیدند، انگشت‌هایش را گرفتم. نرم بودند. پوست زیر ناخن‌هایش را دست کشیدم. خوشش آمد. با انگشت‌هایش بازی کردم؛ آن‌ها را وزن می‌کردم، باز و بسته‌شان می‌کردم. سکوت کرده بودیم. چند دقیقه‌ای شد. دستش را رها کردم و رفتم سر جایم خوابیدم. غزل هم برگشت و دراز کشید. از فردا شبش من و محمود و غزل منتظر می‌ماندیم تا آقامنصور بخوابد، تا شروع کنیم به مسخره‌بازی و حرف‌زدن. بعد، من و محمود منتظر می‌شدیم غزل هم خوابش ببرد تا کارت‌ها را ببینیم. بعد من منتظر می‌شدم محمود هم خوابش ببرد تا غزل را تماشا کنم، در تاریکی. تمام تابستان آن سال این چرخه تکرار و تکرار شد. چندماه بعد از آن محل رفتیم. تنها محرم‌ها بود که به محل می‌رفتم و محمود را می‌دیدم. بعد از یکی دوسال محرم‌ها هم نرفتم. غزل را ندیدم تا چندین سال بعد، زمانِ اعدام مسعود؛ رفیقِ محمود؛ رفیق‌مان، هم‌مدرسه‌‌ای‌مان در زمان راهنمایی. یک روز صبح که هوا ابری بود، زمستان بود، سر تقاطع بیست‌متری با خیابان شهید رضا افندی و شهید محسن سلطانیان، یک نیسان آبی‌رنگ پارک کرده بود. پشتش دو میله‌ی آهنی جوش داده بودند، شبیه دروازه‌ی فوتبال. طناب اعدام هم وسط‌ش. مراسمی محقر. بین جمعیتی که دور نیسان به تماشا ایستاده بودند، سرک کشیدم، محمود را دیدم. غزل کنارش ایستاده بود. محمود اخم‌هاش توی هم بود. چندنفری را کنار زدم و جلو آمدم. محمود من را دید. دستش را بالا آورد. سیبیل درآورده بود، مثل خودم. دستی به غزل زد. غزل سرش را بالا آورد. دم گوشش چیزی گفت و به من اشاره کرد. فاصله یک‌کم برای چشمانِ من تا وضاح ببینم‌اش، زیاد بود. غزل را دیدم که با همان ناراحتی‌اش لبخندی زد. عینکم را جابه‌جا کردم و بالاتر بردم تا بهتر ببینم‌اش. روسری بنفشی سر کرده بود و مانتویی مشکی به تن. من هم سرم را تکان دادم. هم‌چنان زیبا بود. مسعود را با یک بنز مشکی با چراغ‌هایی گردان اما خاموش آوردند. جمعیت ساکت شده بود. مادر مسعود جیغ‌وداد می‌کرد. کسی حکم را خواند. چشم‌بند را از روی صورت مسعود برداشتند. محمود گریه می‌کرد، غزل هم. مسعود نه. مسعود به پشت نیسان رسید. می‌خواستند بالایش ببرند، پاهای مسعود لرزید. چندباری سعی کردند تا بالاخره مسعود روی پشت نیسان رفت. چهارپایه را که از زیر پایش کشیدند، نیسان آبی‌رنگ یک‌کم تکان خورد و بعدش بی‌حرکت شد. محمود چمپاتمه زده بود روی زمین و سرش را توی دست‌هایش پنهان کرده بود. غزل دولا شده بود و محمود را دلداری می‌داد. جمعیت متفرق می‌شد. دوست داشتم بروم سمت‌شان. نرفتم. از سرِ تقاطع بیست‌متری با خیابان شهید رضا افندی و شهید محسن سلطانیان دور شدم. دیگر هم نه محمود را دیدم و نه غزل را.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر