رسیده بود به جایی که روزی سه پاکت سیگار میکشید؛ سه پاکت بهمن سوئیسی. آن اوایل اینجوری نبود. یک ماه که گذشت، همهچی تغییر کرد. راه میرفت و میگفت «من میدونم چه بالایی دارن سرش می آرن. من اونا رو میشناسم.» روزهای اول، از صبح تا شب پای تلفن بودند. هر بهانهای گیر میآوردند تا توی خانه بمانند. که نکند زنگ بزند و خانه نباشند. وقتی پس از نُه روز بیخبری زنگ زد و گفت کجاست، فکر کردم حالش خوب میشود. اما بدتر شد. شبها نمیتوانست بخوابد. شبها توی خانهی تاریک راه میرفت و سیگار میکشید. میگفت وقتی توی رختخواب به سقف نگاه میکند، موجودات عجیب و غریبی را میبیند که روی سقف راه میروند. مدام کابوس میدید. میگفت احساس میکند دستوپایش آرامآرام دراز میشود. میگفت «توی کلهم یه چیزی وول میخوره.» میگفت «یه زائده تو سرم هست. احساسش میکنم.» او را دکتر بردیم. اسکن مغز ازش گرفتیم اما چیزی توی عکسها معلوم نبود. زیاد با کسی حرف نمیزد. اگر هم چیزی میگفت دربارهی همان موجودات و کابوس شبهایش بود. لاغر شده بود. چشمهایش قرمز شده بود. وقتی بعد از چهلروز، اجازهی ملاقات را دادند، توی سالن وقتی دید او را با چشمبند آوردند. وقتی روبهرویش نشست. وقتی دستش را روی دست پسرش گذاشت، وقتی بیرون آمد، پشت فرمان فقط داد میزد و بدوبیراه میگفت. و میگریست. او پس از هجده سال دوباره داخل آن زندان بود. دوباره برای ملاقات. هجده سال پیش برای ملاقات با برادرِ زنش، حالا برای ملاقات پسرش. سه ماه تابستان گذشت. دقیقاً نود روز. آن روز آزادی، توی گرما، جلوی در غولپیکر سبزرنگ ساعتها ایستاده بودیم. آنجا هم راه میرفت. با کسی حرف نمیزد. تا اینکه آن درِ بزرگ، آرام باز شد. امین با همان پیراهن قرمزی که صبح نود روز پیش پوشیده بود، از ماشین پیاده شد. مأمور چشمبندش را برداشت. از آن دور، از آن خیابان جلوی زندان، که دیگر نیست، که جایش اتوبان و پل ساختهاند، میدیدیماش. نور آفتاب چشمانش را زد. چشمانش پس از نودروز انفرادی، زمان لازم داشت تا به نور عادت کند. راه افتادم سمتش با قدمهای تند، یکباره دیدم پدرم از کنارم سریع رد شد. داشت میدوید.
[امروز یاد یازده سال پیش افتادم. یاد آن تابستان. نتوانستم بیشتر بنویسم. هی نوشتم و پاک کردم. نوشتن از بعضی چیزها خیلی سخت است. توی تمام این سالها، وقتی میشنوم و میخوانم که یکی از دوستانم، یکی از همکارانم، یکی را، گرفتهاند، به زندان رفته، پیش از هر چیز یاد پدرش میافتم. مادر؟ به آنها که در اینجور موقعها اصلاً نمیشود فکر کرد، نمیشود دربارهشان نوشت.]
سلام
پاسخحذفاین پست شما در رادیو شهرزاد همخوان شده است.
http://radioshahrzad.com/adabiate-online-tabestabe-82/
در خوانشِ اول خط آخر پاراگراف اول اشک را درآورد و خوانشِ دوم سراسر گریه بود.
پاسخحذف