در ورودی آپارتمان را باید آن کسی قفل کند که آخرین نفر وارد میشد. اما از کجا باید میدانستی که آخرین نفر هستی؟ این واگذار شده بود به بخش شهودی هر یک از ساکنان اندک آپارتمان. وقتی یادم افتاد که درِ آپارتمان را قفل نکردهام، توی رختخواب بودم. دستم را از روی مینا برداشتم. کلّ شب را نخوابیده بودم. دائم از این دنده آن دنده شده بودم. توی تاریکی سقف را نگاه کردم. یاد در ورودی و زبانهی قفلاش افتادم. صدای تنفس مینا میآمد. به پهلو خوابیده بود و دستهایش را لای پاهایش پنهان کرده بود. از عاداتش. اینجوری شبیه یک کمان میشد. باعث میشد جای بیشتری از تخت را به خودش اختصاص دهد. آنقدر که وقتی من به سمت دیوار غلت میزدم، دماغم تنها چند اینچ با دیوار فاصله داشت. چندبار او را به لبهی آنسوی تخت هل دادم. اما فایده نداشت. بلند شدم و دمپاییهایم را پوشیدم. رفتم توی آشپزخانه. کتری را آب کردم. زیر اجاق را روشن کردم. پشت میز کوچک چسبیده به اوپن آشپزخانه نشستم. سیگاری روشن کردم. دیروقت بود. ساعت را نگاه نکردم. چای خوردم و سیگار دیگری کشیدم. بلند شدم و پیراهنی پوشیدم. رفتم و در ورودی را قفل کردم. کمی آنطرفتر از در واحدی که در آن زندگی میکنم، راهرویی است که تهش به حیاط میرسد. دیوار راهرو در واقع دیوار خانهی آقای صادق اسفندیاری است. از آن زاویه که ایستاده بودم سر آقای اسفندیاری را دیدم که در حیاط بود. آقای اسفندیاری مستأجر جدید ساختمان است. دو ماهی میشود که به اینجا نقل مکان کرده است؛ او و زنش. زن او را سه- چهار باری، صبحها دیده بودم. همزمان با هم به در ورودی آپارتمان رسیده بودیم. میشود گفت زن زیبایی است. قد نسبتاً بلند، لاغر، با صورتی استخوانی. سی- سیوپنج سال بهش میخورد. بار اولی که دیدماش به غیر از آن صورت، مانتواش برایم جالب بود. مانتویی بلند، کرمرنگ و اوپلدار. او خیلی شبیه خود آقای اسفندیاری بود. آقای اسفندیاری هم قد بلندی دارد. استخوانی. با انگشتانی کشیده. پنجاه سال را داشت. آرام از راهرو گذشتم و به بالای پلههایی رسیدم که به حیاط میرسید. آقای اسفندیاری لبهی موزاییکی باغچه نشسته بود. نیمرخش به من بود. نگاهش به جلوی پایش بود و سرفههای خشکی میکرد. پیراهنی روی زیرپوش سفیدش پوشیده بود. دکمههای پیراهن را نبسته بود. از پلهها پایین رفتم و نزدیکاش شدم. گفتم «سلام آقای اسفندیاری.» به آرامی برگشت و نگاهم کرد. لبخندی زد و گفت «سلام.»
گفتم: «این وقت شب اینجا چیکار میکنید؟»
گفت: «گل میکاشتم. بیا ببین.»
دستش را روی موزاییکهای کنارش زد؛ «بیا بشین.» رفتم و کنارش نشستم. با سر به یکمتری جلوی پایش اشاره کرد. تغییری نمیدیدم. باغچه بود و گل و خاک. مثل همیشه.
گفت: «دانهی گل کاشتم. بیست سی تا. برای بچهام.»
یک لحظه فکر کردم بچه؟ او؟ با این سنوسالاش؟ لبخند زدم و گفتم: «به سلامتی. خیلی خوشحال شدم. حالا کِی به دنیا میآد؟»
گفت: «کی؟»
گفتم: «بچهتان.»
گفت: «بچهام؟ کدوم بچه؟»
گفتم: «خودتون گفتید گلها رو برای بچهتون کاشتید؟»
گفت: «به یادش. او مُرده.»
شروع کردم کلهام را خاراندن. نمیدانستم چه باید میگفتم. اینجور موقعها حرفی نمیتوانم بزنم. تنها کاری که کردم سرم را انداختم پایین. از گوشهی چشمم نگاهش میکردم. لبهایش را بههم چسبانده بود. انگار نفساش را توی سینهاش حبس کرده بود. نفساش را بیرون داد و گفت: «شیشسالهش بود که مُرد.»
گفتم: «مریضی خاصی داشت؟»
گفت: «کی مریض نیست؟ همهمون مریضیم. اما او مریض نبود. تصادف کردیم. من و او. حوصله داری گوش بدی؟»
گفتم: «آره.»
مکث کرد. با صدای آرامی گفت: «من پشت فرمون بودم. اون روی صندلی کنارم نشسته بود. همیشه توی یادم مونده. با اینکه سالها گذشته. چند شبه که به خوابم میآد. بیخوابم میکنه این بچه. اینچند روز هی به خودم میگفتم برایش کاری کنم. من هم به عقلم همین گل کاشتن رسید.» تنها چیزی که به ذهنم رسید بگویم این بود که «زندگی همینه.» نگاهم کرد. فکر کردم حرف بدی زدم. گفت: «آره زندگی همینه. پاشیدن زندگی از هم، هم همینه.» کلهاش را بین پاهایش بُرد و انگشتهای پایش را تکان میداد و آنها را میدید. گفتم: «حتمن خانومتون هم خیلی سختی کشیده؟» همان حالتی که بود جواب داد: «آره. اینقدر با هم سختی کشیدیم که تصمیم گرفتیم دیگه با هم نکشیم. نتونستم بعد از اون تصادف زندگیم رو جمع کنم. جدا شدیم.» برایم قابل درک بود. این را بهش با کلمهی «میفهمم» گفتم. آمدم بحث را عوض کنم. گفتم: «خب بعدش شما دوباره ازدواج کردید...» جملهام تمام نشده بود که برگشت نگاهم کرد. خندید. خندهاش یهکم بهم برخورد. همانطور که داشت میخندید گفت: «ازدواج؟ دوباره؟ نه.» ماتم برده بود. برگشتم یک نگاه به راهرو کردم و دوباره آقای اسفندیاری را دیدم. گفتم: «پس این خانومه...» سریع و با شیطنت گفت: «اون زنم نیست.» صدایش را آرام کرد. گفت: «اون جندهس. بعضی موقعها سراغم میآد. یعنی سالهاست. بههم میآیم.» شروع کردم گوشهی چشمم را خاراندن. آقای اسفندیاری دوباره داشت جلوی پایش را میدید. احساس میکردم همچنان دارد میخندد. بلند شدم. مکث کردم و گفتم: «من دیگه برم.» سرش را بالا آورد. صورتش خیلی جدی شده بود. حتا میشد گفت غمگین شده بود. دستش را دراز کرد. با هم دست دادیم. ازش جدا شدم و رسیده بودم پای پلهها که گفت: «راستی از اینجا چهجوری میشه رفت اتوبان همت؟ این چندروز همهی خیابونای اطراف رو چرخیدم اما راهش رو پیدا نکردم.» مکث کردم. بدنم را سمت شمال کردم. همان سمتی که باید میرفت. با دست روی هوا مسیری که باید میرفت را شروع کردم برایش توضیح دادن: «همین خیابون اصلی رو که میرید، میرسید به میدون ملت. بعد میدون رو دور میزنید و خیابون سمت راستتون رو میرید. انتهای خیابون به یه پل میرسید. از روی پل رد میشید. بعد به یه دوربرگردون میرسید. دور میزنید و دوباره جلوتون همون پله که ازش رد شدید رو میبینید. اما این دفعه از روی پل نمیرید. از کنار پل میرید. رد میشید و میافتید توی اتوبان همت.» مکث کرد و گفت «ممنون.» آرام از راهرو رد شدم. از جلوی در واحد آقای اسفندیاری رد شدم. نیمنگاهی به جاکفشی کردم. تنها یک جفت دمپایی بود و یک جفت بوت مشکی. در خانهام را باز کردم و لباسم را درآوردم. نشستم لبهی تخت. مینا جای بیشتری از تخت را گرفته بود. کمان آمادهی پرتاب تیر شده بود. دراز کشیدم. یه کم هلش دادم آنطرفتر. فایده نداشت. دستم را رویش گذاشتم. فکر دیگری نداشتم که بکنم. خوابیدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر