۱
سالها پیش، شبهای یکشنبه در برنامهی «دیدنیها»، در میان تصاویر مختلف و عجیب و غریبش، با آن موسیقی الکترونیکی بینظیر تیتراژش، هر هفته تصاویری از فروریختن ساختمانهای بزرگ نشان میداد. نشان میداد که چندنفر میروند و در نقاط زیرین یک ساختمان دینامیت میگذارند. بعد محوطه را خالی میکردند. عقب میایستادند. یکی، اهرمی را فشار میداد و بعد بومب. ساختمان میترکید و فرو میریخت. طبقهطبقه، از پایین. مردم هم سوت و کف و هوار میزدند. جلوی تلویزیون، مینشستیم و با چشمانی گرد، این تصاویر را نگاه میکردیم. پنج-شش دقیقه بیشتر طول نمیکشید. فقط صدای تلویزیون توی اطاق بود. مانند مؤمنان واقعی در کلیسا، سکوت میکردیم و تنها به تلویزیون شارپِ سیاهوسفیدِ قرمزرنگ، خیره میشدیم. چندتا «نچ» میگفتیم. تمام میشد. و در آخر جلال مقامی روی صفحه ظاهر میشد و با آن صدای جادوییاش، خداحافظی میکرد. توی تیتراژ پایانی برنامه هم میفهمیدیم این تصاویر را بخش تأمین برنامهی صدا و سیما تهیه کرده است. همه حیرت و سرگردانیام از آن تصاویر این بود که چگونه میشود یک ساختمان قدیمی را اینچنین خراب کرد؟ پس کلنگ چه میشود؟ نقش کارگر کجای قضیه است؟
۲
یکجایی در «دایرهی سرخ» ملویل هست که کُری [آلن دلون] وقتی میخواهد برود جواهرات دزدی را بفروشد به رفیقش که خیلی نگران است، میگوید: «ناراحت نباش. ما بدتر از ایناشم دیدیم.» برای قهرمان چیزی بدتر و بعدتر از زمان حال وجود ندارد. آنها در لحظه تصمیم میگیرند. او آگاهانه از در بیرون میزند و میداند که برگشتی وجود ندارد. آخرین قمار زندگیاش را باید انجام دهد؛ برای ادامهی زندگی. زمانِ فرار از دستِ پلیس، او از پشت تیر میخورد و در گِل میافتد.
۳
در تکهای از گفتوگوی امیر نادری که در مجلهی «فیلم» ترجمه شده بود، هشتسال پیش، او از سالهای ابتدایی اقامتش در امریکا و نیویورک میگوید: «آنوقتهای دربهدری هنوز آپارتمان خودم را نداشتم و بهطور موقت در خیابان ۱۲۵ هارلم زندگی میکردم، چون محلهی ارزانی بود. هر شب از خودبیخود و کلهپا، مثل سگ توی خیابانها ول بودم. همهی هارلم را زیر پا میگذاشتم و فریاد میکشیدم. نمیتوانستم بخوابم و تقریباً زندگیای نداشتم. یکروز دیدم دارم "امیرو" را از دست میدهم و دیگر در کوچهها سوت نمیزدم و صدایم خاموش بود. در را به روی خودم بستم و هر طوری بود دوباره نادریوار خودم را جمعوجور کردم و نشستم و با خودم فکر کردم که کی هستم و چه میخواهم و چه باید بکنم و چهطور. و فهمیدم که بدون رها کردن همهی نشانههای گذشته امکان به جلو رفتن ندارم. اول با تمام قدرتی که داشتم یک لگد محکم زدم به نشمینگاه این کابوسهای لعنتی. بعد یک لیست درست کردم برای کاتکردن. اول با زنم شروع کردم که خیلی دوستش داشتم و به او وابسته بودم. چشمانم را بستم و کات کردم. و بعد همهی روابطم را با تمام دوستانم و کسانی که میشناختم و نمیشناختم قطع کردم و بعد سیگار کشیدن را ترک کردم. گوشت خوردن را و قهوه را که خرابش بودم. هر چیزی. و وزنم را. هر روز دنبال چیزی بودم که کات کنم و آنقدر حذف کردم تا شدم مثل یک راهب تا لیاقت آن را داشته باشم که دوباره راهم را در این جابهجایی و پرتشدن پیدا کنم. هنوز هم هر ماه اینکار را میکنم که به چیزی یا کسی یا جایی وابسته نباشم. و هر روز نگاه میکنم که دیگر چی مانده تا کنارش بگذارم و حذفش کنم... حتا فارسی صحبت کردن را هم رها کردم و فقط راه میرفتم تا همهچیز را جذب کنم. و چهقدر خوب شد که این راه را ابداع کردم. و خیلی بالا و پایین شدم. باید میدیدید. دهنم صاف شد اما بالاخره ریسکم جواب داد.»
۴
آیزایا برلین در جایی از کتاب «ذهن روسی در نظام شوروی» دربارهی اینکه چرا لفظ «نابغه» را برای بوریس پاسترناک به کار میبرد، مینویسد: «از من میپرسند منظورم از این لفظ [نابغه] خطیر اما غیر دقیق چیست. در جواب میتوانم فقط این را بگویم: یکبار از ناژینسکی، رقصندهی پرآوازه، پرسیدند چهطور میتواند آنهمه بالا بپرد. در جواب گفت که مشکلی نمیبیند. بیشتر آدمها وقتی به هوا میپرند بلافاصله میآیند پایین. امّا او [پاسترناک] گفت "چرا باید بلافاصله بیایی پایین؟ کمی توی هوا بمان، بعد برگرد پایین. بهتر نیست؟" یکی از معیارهای نابغه به نظرم همین است: قدرت انجام دادن کاملاً ساده و بدیهی کاری که بقیهی آدمها نمیتوانند انجام دهند و میدانند که نمیتوانند و در عین حال، نمیدانند آن کار چگونه انجام میشود یا چرا نمیتوانند شروع کنند به انجامدادن آن.»
تو معرکه ای پسر
پاسخحذف