این چیه نگه میداری؟ این فرق میکنه. چه فرقی میکنه. این دکمه با همه دکمهها فرق میکنه. دکمهی جورابه. جوراب؟ مگه جوراب دکمه داره؟ آره. منم نمیدونستم یک جورابهایی ممکنه دکمه داشته باشن. دکمهی اونیکی لنگهش کجاس؟ اونیکی لنگهش از جورابش نیفتاد. شدی موسا جهوده. که از بعضی چیزها، نصفش را داشت. ساعتمچیاش، تنها عقربهی ثانیهشمار داشت. لیوانش دسته نداشت. عینکش، فقط سمت چپش شیشه داشت. آن تک گوشواره چی بود؟ توی جیبش بود همیشه. آن یکی لنگهاش کجا بود؟ برای کی بود؟
موسا جهوده، جهود بود. یعنی محل میگفت جهوده. این اوّلین و آخرین جهودی بود که محل از نزدیک میدید. کلّهی صبح با دستِ خالی میزد بیرون. شب هم با دستِ خالی برمیگشت خانهاش. چسبیده به دیوار، از کنار کوچهها رد میشد. محل میگفت دیوانه است. هم جهوده و هم دیوانه است. محل میگفت لال هم هست. محل صدایش را نشنیده بود. محل میگفت به زبان آدمیزاد حرف نمیزند. اولینباری که صدایش درآمد، رفته بود پای آن تیرکِ برق. یادت هست؟ بالا را نگاه میکرد: «بیا پایین پسر... بیا پایین پسر... بیا پایین پسر...» هِی تکرار میکرد. مسلم از تیرک بالا رفته بود. مسلم کارش این بود. ظهر که از مدرسه خلاص میشد، میآمد و از تیرک بالا میرفت. تیرک برق، درست وسط کوچه بود. لببهلب با جوب. سرِ تیرک یک عالم سیم بود. لای آنهمه سیم یک جعبهتقسیم هم بود که به سختی دیده میشد. سیمها تا یکجا با هم بودند. نقطهای، از هم جدا میشدند و میرفتند هر کدامشان سمتِ خانهای. تیرک پنجشش متری بیشتر ارتفاع نداشت. اما مسلم آن بالا یکجور پایین را نگاه میکرد، با صدای بلندی حرف میزد که انگار ارتفاعاش بیشتر از این حرفها باید باشد. مسلم وقتی میرسید آن بالا، سرش میرسید زیر سیمها، برمیگشت و میخندید. اطراف را نگاه میکرد. باد موهایش را تکان میداد. این پایین موها تکان نمیخورد. مسلم هر روز، عصر، سر ساعت سه، آن بالا فریاد میزد: «خشکی... خشکی... ملوان خشکیو میبینم... ملوان...عزیز من، خشکیو میبینما...» دستش بالای چشماش بود. آفتاب چشمش را نزند. مسلم وقتی این پایین بود، عاقل بود. آن بالا شیدا میشد. هرکسی سراغ مسلم را میگرفت و این پایین پیدایش نمیکرد، میآمد پای تیرک. میپرسید: «مسلم کو؟» محل با سَر بالای تیرک را نشانش میدادند. مسلم خسته نمیشد. تا آن شب که برق کلّ کوچه رفت. محل جمع شد پای تیرک برق: «از اینه»، «سرش اتصالی داره»، «سیما آب شده»، «سیما لخت شده»، «اتصالی آقا»، «مسلم کو؟» مسلم آمد. خودش را از لابهلای جمعیت رساند پای تیرک. پقی زد زیر خنده. قلمرویش بود. از تیرک بالا رفت. دستی به سیمها زد. سیمها جرقهای زدند و مسلم از آن بالا پرت شد پایین. جیغ. دست و بازو و صورت مسلم کبود شده بود. دیدهبان محل مُرد. یادت هست؟
از فردای آنروز توی محل، چو افتاد که قاتل اصلیِ مسلم، آقامنصور است. چهطور میشود؟ مگر آقامنصور از اینجا نرفته بود. بابا ششسال است که کسی آقامنصور را ندیده بود. محل میگفت رفته انزلی. محل میگفت رفته نجف، پارچهفروشی زده. بعد از آنشب محل به این نتیجه رسید که آقامنصور نه انزلی ست، نه نجف. آقامنصور همینجا بغل گوشمان است. این مدّت هم که نبود، رفته دیپلمش را گرفته و در سازمان برق منطقه استخدام شده. قطعی برقِ آن شب هم کار خودش بوده. میخواسته از زنش، اشرفخانم انتقام بگیرد. که وقتی ششقلو، ششتا پسر زایید، همه بور و سفید و آفتابندیده، آقامنصور گفت: «زن! من سبزه، تو سبزه، اینا چرا اینشکلیان؟ اینا از تخم من نیستند. ولم کنین.» ولش کردند. انکار کرد و قهر کرد و رفت. اشرفخانم ماند و ششپسر وایکینگیاش؛ قادر، باقر، ناصر، صابر، طاهر و مجتبا. همه شکل هم. زیراکس. ماههای اوّل، محل، خیلی آنها را نگاه میکرد. محل خانهشان میرفت و به تماشای این شش بچه مینشست. اغلب این مراسم، به سکوت میگذشت. آنها تا کلاس سوّم، همیشهی خدا، بهجز تهِ پاییز و کلّ زمستان، لخت میگشتند. لخت مادرزاد. محل هم بیشتر نگاهشان میکرد. از همه بیشتر سرهنگ فراست؛ سرهنگ بازنشستهی ارتش. توی ایوان خانهاش، یک صندلی میگذاشت و عصرها کوچه را میپایید. محل فکر میکرد بهخاطر این بچهها و وضعیّت پوشش آنها ست که سرهنگ هر روز صندلیاش را آنجا میگذارد و کوچه را سیر میکند. محل میگفت سرهنگ هیز است. اما کمکم محل فهمید سرهنگ و صندلی و نشستن او هیچ ربطی به آن شش بچّهی عجیب ندارد. بیشتر ربط به ثریا دارد. که بیاید و از وسط کوچه رد بشود. ثریا که رد میشد و میرفت، سرهنگ هم صندلیاش را برمیداشت و میرفت داخل. ثریا که از سراسر کوچه رد میشد همهچیز متوقف میشد. دهنِ محل خشک میشد. بعدش که میرفت همهچی از سَر گرفته میشد. وقتی که ثریا میآمد از سرِ کوچه با آن چادر مشکیاش، وقتی از کنار توپ و درست از وسط دوتا پارهآجر، رد میشد، وقتی میخندید، وقتی که میخندید گونههایش، گونههایش، وقتی دستش را میکشید روی سر، اصلن چه کسی میفهمد انگشتهای دست یکی مثل او برود لای موها چه حالی دارد، که انگار توی دل آدم یکچیزی وول میخورد چند ثانیهای، که بعدش برود و برود و برود و ته کوچه ناپدید بشود. یادت هست؟
محل میگفت ثریا، خانمخوبه است. به چه کسی و کسانی؟ چگونه؟ چرا؟ محل در مقابل سؤال اوّل، غبطه و افسوس میخورد. در مقابل دوّمی حیرت میکرد. برای سوّمی پاسخی نداشت. عاشق کم نداشت ثریا. یکیاش همین مرتضا. که با کاپشنبادی قرمزرنگش، با هوندای هزارش، بیستمتری را هِی بالا و پایین میرفت تا عصری سروکلّهی ثریا پیدا شود. میرفت نزدیک ثریا، با دومتری فاصله، اسکورتش میکرد تا دمِ درِ خانهاش. کسی نمیدانست مرتضا میخواهد ثریا را بگیرد یا نه امّا محل میگفت مرتضا به محسنچریک گفته اگر میشود قدمی بردارد و برود با ثریا حرف بزند. حرف همه روی زمین پهن بود، بهغیر از حرف محسنچریک. محسنچریک را یادت هست؟ آقای محل، سرور محل. تنها کسی که حرف میزد و مراحل اجراییاش بهسرعت طی میشد، محسنچریک بود. پیر همه بود. وقتی جنگ تمام شد و برگشت، پیرتر شده بود. در سرمای بهمنماه، محسنچریک و ششنفر دیگر، برای شناسایی و معبرزدن، باید از اروندرود میگذشتند. یکشب به آب میزنند. گشتیهای عراقی سروکلّهشان پیدا میشود و سهروز آن مسیر را با قایقهایشان زیرنظر میگیرند. محسنچریک و ششنفر همراهش نه راه پیش داشتند و نه راه برگشت. سهروز کامل میمانند در آب. لای نیزارها. به آنسوی اروند که میرسند؛ نیمهجان، یخزده، میافتند وسط نخلستان. نور زمستانی که به صورت محسنچریک میتابد، تنها توان میکند منور را شلیک کند. بیهوش میشود؛ خودش و آن ششنفر دیگر. از جنگ که برگشت تا مدّتها با محل حرف نزد. صدایش درنیامد. از جنگ که برگشت، محسنچریک فقط توی آفتاب راه میرفت. توی سایه دستپاچه میشد. لبولوچهاش آویزان میشد. چشمانش گرد میشد. دولا میشد. توی آفتاب که بود، میخندید. همه حرف محسنچریک را گوش میدادند. فقط یکبار حرفش روی زمین ماند. یادت هست؟
محسنچریک رفته بود رضایت محبوبهخانم، زنِ رضا برانسون را بگیرد. رضایت بگیرد که مرتضا اعدام نشود. مرتضا توی یک دعوا زد و رضا برانسون لات محلّهی پایینی را از پا درآورد. شب که آمد خانهاش، گوشی را برداشت و زنگ زد به کلانتری. آمدند و بردنش. محسنچریک ماهها رفت و آمد امّا محبوبهخانم رضایت نداد. بالاخره یکروز صبح، آفتاب نزده، توی حیاط زندان قصر، حکم را برای مرتضا خواندند. محسنچریک هم رفته بود. کسی را نداشت مرتضا که. جنازهاش را آوردند تو محل. از این سر کوچه تشییعاش کردند تا آن سر. بعد انداختنش توی آمبولانس و بردند خاکش کردند. موتورش چی شد؟ کاپشنش چی شد؟ چندروز بعد ثریا هم وسایلش را جمع کرد و رفت. محل میگفت رفت تا خندههایش را پس بگیرد. از کی؟ محل جوابی نداشت. محل سواد نداشت. تنها کسی که سواد داشت، پسرعموی آقات بود. یادت هست؟ امیرعلی؟ هر هفته، جمعهها میآمد و بعد از روبوسی با محل، میگفت من فوقدیپلم دارم. روی «فوق» هم تأکید میکرد. همیشه هم یک کتاب، روزنامهپیچ، دستش بود. محل بالاخره نفهمید این کتابِ چی بود. تمامش کرد یا نه امّا هردفعه فقط یک تکّهی تکراری از آن را برای محل میخواند. محل از بَر شده بود. امیرعلی از توی کتاب میخواند که وقتی ژاندارک را زندانی میکنند، در محبس، انگشت اشاره و شست دو دستش را بههم نزدیک میکند. از چسباندن آنها بههم یک لوزی خیلی کوچک درست میشود. از توی آن سوراخ کوچک، دوروبرش را، جهان را میبیند. امیرعلی خودش وقتی به آخر حرفهاش میرسید، بقیه را از آن سوراخ کوچکی که با انگشتانش درست کرده بود، میدید. «خب این یعنی چی امیرعلی؟» امیرعلی جوابی نداشت. آخر امیرعلی فقط فوق دیپلم داشت.
محرّم امسال، محسنچریک توی آفتاب راه میرفت. موسا جهوده از کناردیوار، برمیگشت خانهاش. مسلم روی تیرک برق داد میزد: «خشکی... خشکی میبینم... خشکی میبینم ملوان... آقای ملوان، دیوث، خشکیو میبینما.» مرتضا با کاپشن قرمزش، با هوندای هزارش، بیستمتری را گز میکرد. دستش هم خونی نبود. کسی قادر و باقر و ناصر و صابر و طاهر و مجتبا را نگاه نمیکرد. فراست هم سرهنگ نبود که، گروهبان بود از اوّلش. ما هم وسط کوچه میزدیم زیرِ توپ. لباس راهراه آبی و سفیدت را پوشیده بودی لباس آرژانتین. مثل همیشه. شمارهی ۱۰. «علیدونا». ثریا هم از سر کوچه آمد و رد شد و رفت و تهِ کوچه محو شد. محل هم چیزی نمیگفت.
به به
پاسخحذفخیلی خوب بود. مرسی.
پاسخحذفممنون.
حذفآآآ من شیفته این محل شدم. عالی بود.
پاسخحذفممنون.
حذفبعد از اینهمه انتظار. عالی. همینطور که میخوندم همش می گفتم خدا کنه این آخرین پاراگراف نباشه.
پاسخحذفممنون.
حذفمعرکه بود
پاسخحذفممنون.
حذففوق العاده بود.
پاسخحذفممنون.
حذفعالی
پاسخحذف.
ممنون.
حذفممنون.
پاسخحذفاینها باید کتاب بشوند .. باید از دنیای مجازی به دنیای واقعی راه یابند.
پاسخحذففکری ایده ای در این خصوص در سر دارید ؟
متشکرم :)
نه والله. برای هر چی که میخواهد کتاب شود، خیلی راه است. :)
حذفداستان گوتاه قشمگی بود. دوست داشتم مخصوصا جزئیات رو در هر شخصیت.
پاسخحذفاولبار که نشستم به خواندن، منتظر بودم کلافه شوم، حوصلهام سر برود، نصفهنیمه رها کنم. اما بُرد مرا با خودش لعنتی.
پاسخحذفخیلی خوب بود. جزئیات. ربط داشتن هر پاراگراف به پاراگراف قبلی، بدون اینکه توی ذوق بزند.
خوب بود. مرسی